انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

با سلام خدمت همه دوستان و سروران گرامی . سالهاست که عده ای از فارغ التحصیلان دبیرستان جمعی از دوستان و اکثر معلمین را یافته اند و سالانه حدود سه گردهمائی جهت تجدید دیدار و یادآوری خاطرات و گپ و گفتگو و قیل و قال و قرار و مدار باهم دارند . هسته اولیه این تجمع که اکنون به شناسائی بیش از 390 نفر انجامیده با ده نفر از دانش آموختگان سال 50 شروع شده ، امید است به همت شما به تمام فارغ التحصیلان دکتر نصیری دسترسی پیدا کنیم . با آرزوی موفقیت برای همه شما رئیس دانا

بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من وهمکلاسیهای عزیزم. (3)
با سوت بلندی، قطار در ایستگاه ری متوقف شد. چند دقیقه ای ایستاد. برای اولین بار لکوموتیو قطار را که از روبرو و از کنار ما می گذشت دیدم. جه ابهتی داشت! !. استوانه ای سیاهرنگ با چرخهایی بزرگ در پشت و چرخهایی کوچک در جلو که با اهرمی فلزی به یکدیگر متصل بودند. ای کاش زودتر به تهران می رسیدم. خیلی دیر شده بود. دوم مهر ماه بود و من هنوز ثبت نام نکرده بودم. مادرم در مشهد دچار بیماری سختی شد و مجبور شدیم تا بهبودی نسبی در آنجا بمانیم. دلم برای همکلاسی هایم، دانشیان ، چیت ساز ، احمدی و...... تنگ شده بود، حتماً الان در مدرسه بودند.
سوم مهر ماه ، صبح زود به همراه مدارک، راهی دبیرستان دکتر نصیری شده، وارد خیابان سینا شدم. باد سرد پاییزی ملایمی برگهای درختان زایشگاه ثریا را به رقص آورده بود.
از کنار مدرسه بامشاد گذشتم. دلتنگی ام بیشتر شد. جلوی دبیرستان دکتر نصیری رسیدم. در باز بود. مردی با قدی متوسط ، موهایی مجعد و پرپشت ، سبیلی استالینی در حالیکه تسبیح دانه درشتی را در دست می چرخاند ایستاده بود. در حیاط مدرسه هیچکس نبود. با چشمان سیاه و درشتش نگاهی به من انداخت: : چی میخوای ؟؟ . برای ثبت نام آمده ام. پوز خندی زد !!! . حالا ؟؟.بچه جان از دو ماه پیش اینجا صف بسته بودند. شب تا صبح خوابیدند تا ثبت نام کنند!
ا . طوری ایستاده بود که داخل شدن تقریباً غیر ممکن بود. ناگهان شخصی از آنطرف خیابان و از کنار نانوایی فریاد زد : " سنجد "،
مانند فنری جمع شده بطرفش پرتاب شد. بهترین فرصت بود. داخل شدم. عکس شاهنشاه تمام قد ، در بالای پله های ورودی ساختمان به چشم می خورد. از چند پله سنگی بالا رفتم.
وارد راهرو شدم. بسیار خلوت و ساکت بود، انگار مدرسه خالی بود. مقابل در ورودی، اتاق نسبتاً بزرگی با در باز بچشم می خورد.
با کنجکاوی نگاهی به داخل کردم. دور تا دور
اتاق را قفسه های شیشه ای با ماکت هایی از بدن انسان پوشانده بود. در گوشه ای از اتاق نیم تنه ای از بدن انسان با صورتی سرخ و شکمی پاره بچشم می خورد. مردی بلند قد با صورتی گرد ، سری تاس و سبیلی خطی بهمراه دو دانش آموز وارد اتاق شدند. بچه ها او را ، "عمو " صدا می کردند .با او بسیار خودمانی بودند. ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. مردی کوتاه قد با چهره ای مهربان ، صدایی گرفته و چشمانی زاغ پرسید : چرا بیرون کلاسی.؟؟ برای ثبت نام آمدم. :: پسرم کلاس ها پر شده و دفاتر بسته شده، شاید مدارس علامه یا دکتر خانعلی ثبت نام کنند.
روز بعد به آنها مراجعه کردم ، با همین وضع مواجه شدم.افسرده، گیج و خسته بر گشتم.
به نزدیکی مغازه پدرم رسیدم. چی شد ؟؟ ثبت نام کردی ؟ با بغض گفتم:: ثبت نام نمی کنند. همه جا پر شده. در این لحظه تیمسار شکوهی ، از دوستان قدیمی پدرم برای خرید وارد مغازه شد : : به به عباس آقا.
چطوری ؟ :کلاس چندی ؟ با بغض گفتم :
میرم هفتم. ولی ثبت نام نمی کنند. روی صورت گرد و گوشت آلودش ابروهای پر پشتش در هم رفت.: غلط می کنند .!!! کجا می خوای ثبت نام کنی؟ ؟::دکتر نصیری.
اینجا بایست تا بر گردم. پدرم بسیار خوشحال
شد. چند دقیقه بعد با لباس مجلل ارتشی،
با چند نشان لیاقت و یک حمایل بسیار زیبا
و پر ابهت وارد شد. راهی مدرسه شدیم.
وقتی به نزدیکی در رسیدیم مرد کوتاه قد
خم شد و وارد راهرو شدیم. درسمت راست راهرو، بطرف اتاق رئیس رفتیم. در زد. وارد شدیم. اتاقی بزرگ، با صندلی هایی در اطراف. در انتهای اتاق پشت میزی بزرگ، شخص بلند قامتی ، با کتی طوسی و کرواتی مشگی در حالیکه بطرف میز خم شده بود ، در حال نوشتن بود. صورتی جدی، ابروهایی پر پشت، خالی در گونه ی چپ و بالای لب و سیگاری در گوشه ی لب داشت. در گوشه ی میز یک دستگاه تلفن ، پرچمی از ایران با آرم شیروخورشید و تعدادی قلم ، یک خودنویس و یک خوش کن بچشم می خورد. بدون نگاه کردن با صدای قاطعی گفت:: بفرمایید. تیمسار شکوهی با لحنی اکو دار ::برای ثبت نام آمده آیم. رئیس::
جا نداریم. تیمسار با صدایی بلند تر:: منزلشان نزدیک اینجاست باید ثبت نام کنید. رئیس:: بروید منطقه بگویید ثبت نام نمی کنند. تیمسار با حالتی متعجب، چشمانی سرخ شده، نگاهی غضب آلود به او انداخت. دستی روی شانه ی من گذاشت و با عصبانیت از دفتر مدرسه خارج شدیم. در طول راه مرتب با خودش زمزمه میکرد:"باید یک گوشمالی به این آقا بدهم!!! آدمت میکنم !!!!. دو روز بعد با نامه ای از ارتشبد هاشمی نژاد ، ژنرال آجودان شاه، مهروموم شده وارد
مغازه شد. روی پاکت نوشته شده بود: از ستاد بزرگ ارتشداران به ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری.
فردای آنروز قرص و محکم راهی مدرسه شدم. نامه را روی میزش گذاشتم. در حال نوشتن بود.
عکس العملی نشان نداد لحظاتی بعد پاکت را برداشت و خواند. دستهایش بشدت می لرزید.صورتش سفید شده بود. سیگار را از گوشه ی لب برداشت و در جا سیگاری فروبرد.دستش رابه طرف زنگی دراز کرد وفشار داد.خیالم راحت شد.کار تمام بود.لحظه ای بعد مردی قوی هیکل، درشت اندام وارد شد.با تندی گفت::مگر نمیدانی ثبت نام نداریم؟؟.نامه را چند تکه کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.مرد تکه های کاغذ را جمع کرد در حالیکه بشدت سرخ شده بود کشان کشان من را به بیرون هدایت کرد. وقتی از مدرسه خارج شدم ،دیدن دانش آموزان نشسته در سر کلاس بشدت منقلبم کرد.دو روز بعد قرار شد با کمک یکی از اقوام به کاری مشغول شوم.با ناامیدی فکری به ذهنم رسید. کاغذی بر داشتم و روی آن نوشتم:: ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری ، این نامه از طرف هیچ مقام مهمی نوشته نشده است.یک هفته است که مرا ثبت نام نمی کنند،دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم. با کمال احترام:: عباس صفدری.
نامه را روی میزش گذاشتم. مثل قبل در حال نوشتن بود. دقایقی بعد بی توجه به من نامه را بر داشت. دستهایش می لرزید. کاغذ را بیرون آورد، لحظاتی بعد دستش را بطرف زنگی دراز کرد. دو سه قدم عقب رفتم. دوباره همان مرد قوی هیکل وارد شد.:: ایشان را ثبت نام کنید، همین الآن بفرستید سر کلاس.
ناله مرد بلند شد: :آقای رئیس کلاس ها پر شده،دفاتر بسته شده، کجا ثبت نام کنم؟؟ لیست ها را فرستادیم اداره،.........::
می دانم . بدون شهریه ثبت نام کنید!!!!!.
قطرات اشگ از چشمانم جاری شد. روی
یک تکه کاغذ ،چسبیده به در بزرگ مدرسه و در زیر عکسی ، با خالی روی گونه ی سمت چپ و بالای لب ،نوشته شده بود::
انا لله و انا الیه را جعون:: ........ مردی فداکار
،مدیری لایق و دلسوز.........قوام الدین حبیبی.
......... از ساعت ........ تا ساعت.......
صفدری. ادامه دارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۵
محمد علی رئیس دانا

نامه محرمانه !

خاطره یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش ( این داستان واقعی است)
سال تحصیلی ۵۵-۵۴ دو سال بود به عنوان معلم استخدام شده بودم محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج . حقوق خوبی میگرفتم بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار میکردم بعضی ها پولی میدادند. یک روز که به دبستان رسیدم مدیر سراسیمه و وحشتزده من را به جای خلوتی برد و یک نامه به من داد که رویش دوتا مهر محرمانه خورده بود !!!!! من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامه ی محرمانه ای است ؟؟؟ من که کاری نکرده ام ؟؟؟ مدیر گفت نامه را بازکن ببینم !!! نامه را باز کردم متن نامه :
***********
جناب آقای … آموزگار دبستان روستای … شهر سنندج بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده و از اهالی پول دریافت می کنید !!!! اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید جنابعالی با انجام مشاغلی ( مسافرکشی) که بر خلاف شان معلم و قشر فرهنگی اجتماع است شان و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشه دار می نمایید !!! اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید استعفای خود را بنویسید!!! امضای مدیرکل استان
نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوارمیکنم پولی نگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم:
بچه ها سخت در حال مطالعه بودند. بعضی ها جزوه وعده ای هم کتاب را می خواندند. بعضی از میز ها خالی ، اما در بعضی ازدحامی دور یک دانش آموز بود.در باز شد، استاد میکاییلی با صورتی مثلث گونه، موهایی بلند ولخت، با یک دست در جیب شلوار و دست دیگر در جیب کت وارد شد. التهاب کلاس بیشتر شد. در حالیکه مرتب به عقب و جلو حرکت می کرد گفت; بفرمایید سالن. صدای همهمه بیشتر شد.
سایه ای بلند قامت، لاغر اندام با صورتی کشیده، بینی دراز، کتی کوتاه و نسبتا تنگ، موهایی جوگندمی در چهارچوب در ظاهر شد.
نفس ها در سینه حبس شد. به چارچوب در تکیه داد و رفتن دانش آموزان را نظاره می کرد. از اولین و دومین راهروی طبقه سوم گذشتیم. درطول راه بچه ها یارگیری می کردند، بعضی در کنار خبازان و بعضی در کنار عزتی و........! وارد سالن مشرف به کاخ جوانان شدیم. مرد روی سکوی بلندی ایستاد، دست چپش درجیب شلوار، دست راستش به پهلو و نیم قوسی به جلو داشت.بچه ها صندلی ها را پر کردند. مبصر اسامی را خواند، کسی غایب نبود. آقای میکاییلی با چشمانی نافذ و براق چند قدمی به چپ و راست رفت. ورقه ها توزیع شد:آقایان خوانا و مرتب بنویسید وگر نه تصحیح نخواهد شد. بچه ها مشغول شدند. چند دقیقه بعد از او خبری نبود. چند دانش آموز جایشان را عوض کردند. لحظه ای بعد ورقه های خبازان و عزتی و......... ! ناپدید شد.ورقه ها بین بعضی از دانش آموزان دست به دست می شد. صدای پایی شنیده شد. سالن بحالت اول باز گشت. آقای میکاییلی ورقه ای از جیب بغل کتش بیرون آورد:آقایان توجه کنید، در سوال دوم بجای استون بنویسید ، تری کلرواستات و در سوال پنجم بجای 50 زی زی بنویسید 150 زی زی، مشغول شوید. آه از نهاد بچه ها بلند شد. باید ورقه ها به خبازان و عزتی برگردانده می شد تا پاسخ ها عوض شوند. چند دقیقه بعد دوباره از آقای میکاییلی خبری نبود. مجددا

ورقه های خبازان و عزتی آپ دیت شده بین بعضی از دانش آموزان ردوبدل شد. بار دیگر صدای پای متفاوتی شنیده شد. سکوت حاکم شد.مرد قد بلند نگاهی نافذ به جلسه انداخت: وقت تمام است، کسی از جایش تکان نخورد تا ورقه ها را جمع کنیم. روی دسته صندلی خبازان ورقه ای نبود، کار بسیار سخت شده بود. مسعود دسته صندلی را طوری پوشانده بود که انگار درحال دوره کردن است. اعتماد به نفس بالایی داشت. مرد قد بلند شروع کرد به جمع کردن ورقه ها.نفس ها در سینه حبس شد، لحظه به لحظه به خبازان نزدیک تر می شد.چند لحظه بعد آقای میکاییلی پشت تریبون رفت:بچه های عزیز از همکاری شما ورعایت همه مسائل بسیار متشکرم.، برای امتحان نهایی خوب بخوانیدا. با این سخنان کوتاه جلسه بهم ریخت .بچه ها بلند شده و ورقه ها تحویل آقای میکاییلی شد. ناگهان صدای پای دیگری شنیده شد. در اتاق باز شد. مدیر بود:: آقای صفدری ، توی بایگانی چه می کنید؟ بچه ها را بفرستم سالون امتحانات ؟ نگاهش روی پوشه زیر دست من متمرکز شد: :امتحان معرفی شیمی، -استاد میکاییلی - ششم ریاضی -سال ت حصیلی 49 -50. با تعجب نگاهی به من کرد و پوشه را ورق زد!!!! اینها که صحیح نشده اند؟ ؟ چطور هنوزمعدوم نشدند ؟ دستهایم را روی پوشه گذاشتم،، صورتم را برگرداندم، نمی خواستم این ورقه های غیرت و همت آلوده شوند. شروع کرد به خواندن اسامی:: فریدون فشندکی- بهروز حبیبی- صادق دانشمند- جواد مسعودی - احمد شاهی - ابراهیم آراسته فرد -سعید شمس زاده - خسرو قره خانیان -و............ ع ع عباس صفدری. از بایگانی خارج شدم. بعد از چند قدم برگشتم و نگاهی به بایگانی کردم، ، در باز بود ولی کسی آنجا نبود.!!!!!.

تقدیم به روح بلند آنهایی که با ما بودند واکنون در میان ما نیستند......... واین ادامه دارد.
صفدری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
محمد علی رئیس دانا