من وهمکلاسیهای عزیزم
هنوز چند دقیقه ای به زنگ تفریح مانده بود، استاد اسدی با قامتی بلند، لاغر اندام با کت وشلواری زیتونی و موهایی بلند وجو گندمی، جلوی دانش آموزان روی سکویی ایستاده بود. بعد از پنجاه دقیقه تدریس صورتش کاملاً برافروخته بود، آرام به کنار تریبون مجاور پنجره رفت، به آن تکیه داد و با صدای بلند
گفت:چند نفر معنی نهاد وگزاره را فهمیده اند،
تقریباً تمام کلاس دست بلند کردند .احساس
رضایت در چهره اش آشکار شد، صندلی را عقب کشید وپشت تریبون فلزی نقره ای نشست و گفت:برای هفته آینده انشایی با موضوع دلخواه بنویسید. پچ و پچ همه کلاس را فرا گرفت، لحظاتی گذشت ناگهان دانش آموزی لاغر اندام با صدایی بلند ایستاد و گفت; آقا ما بیایم انشای مان را بخوانیم!!! سکوت کلاس را فرا گرفت و آقای اسدی متعجب وار جواب مثبت داد،واو شروع کرد: فضای کلاس پر از همهمه وگفتگوست بعضی از بچه ها با دانش آموزان پشت سر خود صحبت می کنند، بعض ها هم فرصت را غنیمت شمرده تکالیف روز بعد را می نویسند، خنده بعضی ها هم فضای کلاس را شاد نموده است. یکی دونفر هم سر روی میز گذاشته و چرت می زنند. گاهی اوقات صحفه ی مجله ای بین بچه ها ردوبدل می شود. صدای دانه های درشت تسبیح معلم که آنها را یکی یکی رها می کند شنیده می شود، غرق در گذشته است، شاید کودکیش را و یا دانش آموزی را بیاد می آورد. گاهی شانه اش را از جیب بغل کتش بیرون آورده و موهایش را بسمت پشت شانه می کند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود، دانش آموزان منتظر عکس العمل آقای اسدی بودند:پسر اسمت چیه؟ آ آ آقا رضا قویفکر. صدای آفرین معلم و کف زدن بچه ها سکوت کلاس را در هم شکست.
برای یک لحظه صدای زنگ تفریح مرا بخود آورد.
در حالیکه دانش آموزان کلاس را ترک می کردند مرا با خاطرات شیرین آن دوران تنها گذاشتند! !!! و این ادامه دارد. صفدری