دختر یک معلم ساده، همین
کلاس پنج ابتدایی که بودم در امتحانات تیزهوشان قبول شدم، مرحله اول و دوم و سوم. و روزی نوبت سوالاتی شدو من با همان عقل ناقص یازده ساله ام نظراتی دادم کارشناسی . گفتند نه دیگر این حرف ها از عقل یازده ساله بعید است ،پدر و مادرت بیایند و بگویند این چه جور حرف هایی ست تو می زنی.
خب پدرم هم که خودش معلم بود ،اعصاب هم که نداشت ، اهل مدارا هم نبود، پس نتیجه چه شد؟ حضور من در مدرسه فرزانگان به حالت تعلیق درآمد، تا شورا تشکیل شود و ببینند اصلا من واقعا تیزهوش هستم یا این حرف ها از کودنی مفرط ست.
در این فاصله همه فکر کردند و تصمیم گرفتند یک نفر دیگر برود جای من روی نیمکت تیزهوشی بنشیند؛ اسم کوچک آن عزیز نرگس بود اما نام خانوادگی اش را نمی توانم بگویم. پدر نرگس خدمات بسیاری به مملکت کرده بود، خود نرگس البته نه، نمره هایش هم از من صد البته پایین تر بود.
بعد از سه ماه ،سند تیزهوشی را از من پس گرفتند و یک گواهی کودنی به من دادند.گفتند البته هنوز امیدی هست برو به مدرسه علوی یا روشنگر یا رفاه .
در همه جا اما سوال این بود؟ پدرت کیست؟
وقتی می فهمیدند پدرم معلم است ، معلمی ساده همچون معلمان دیگر، می گفتند: نه، با این پدر نمی شود!
و من از همان یازده سالگی فهمیدم، معلمی جرم است. پرونده من نقص دیگری هم داشت من جز عوام بودم.
و هر خصوصیتی هم که داشتم خاصیتی نداشت و من در زمره خواص قرار نمی گرفتم. نهایتا بعد از ماهها در به دری از این مدرسه خاص به آن مدرسه خاص، من برگشتم به مدرسه سر کوچه خودمان با همان دیوارهای تبله کرده و نیمکت های لق و لوق و معلم های مهربان و دلسوز و بی ادعا.
و تازه فهمیدم چه لذتی دارد یکی از عوام بودن .
من در مدرسه عوام ماندم و عوامانه درس خواندم و شرافت عوام بودن را آموختم.
و امروز روزی ست که باید تشکر کنم از تمامی آموزگارانی که در مدارس عام به عامه درس می دهند.
من باور دارم که خواص واقعی همین عوامند.
✍️ #عرفان_نظرآهاری