من و همکلاسیهای عزیزم ( 7) - به قلم عباس صفدری
من و همکلاسیهای عزیزم ( 7)
پیرمرد گیج و متحیر ولی کنجکاوآنه با حرکتی آرام و پانتومیم وار از بین دانش آموزان عبور کرد تا شاید صاحب صدا را بیابد.
دستهایش را به طرفین باز کرده و عقاب وار دنبال شکار می گشت. از پشت عینک ذره بینی ،با صورتی گرد، بی مو و چروکیده به دانش آموزان ته کلاس خیره شده بود.
*****
اصالتا یزدی ولی متولد بمبیی بود. وقتی به سمت راست کلاس
می رفت صدای گریه کودکی نوزاد از سمت چپ شنیده می شد،و هنگامیکه به سمت چپ کلاس وارد می شد صدا از
سمت راست شنیده می شد.
نگاهش روی ردیف آخر کلاس متمرکز شده بود،
مخصوصا تورج ،کریم ، حسین و محمدعلی ولی آنها بقدری ساکت و طبیعی بنظر می رسیدند که برایش باور کردنی نبود.
کم کم صورتش سرخ شد و عصبانی بنظر می رسید. دیگر تمرکزی برای تدریس نداشت.سکوتی مطلق همراه با ترس و وحشت تمام کلاس را فرا گرفته بود. اولین بار بود که با چنین وضعیتی روبرو می شد. زیر لب به انگلیسی کلماتی را زمزمه می کرد:!!Bloody !! -Bloody (لعنتی!!! -لعنتی!!!).
به هر دانش آموزی خیره می شد،رنگ از رخسارش می پرید.
***
ناگهان صدای زوزه گرگی مرا به خود آورد. نگاهی به دانش آموزان انداختم. قد و قامتی بلند و چهره هایی خشن و ناهنجار
داشتند.
***
روزی که ابلاغ تدریس گرفتم،منطقه 2 را پیشنهاد دادند.
نپذیرفتم. دوست داشتم در منطقه 10 محل تحصیلی خودم
و مخصوصاً دبیرستان دکتر نصیری تدریس کنم.
باورشان نمی شد :: پسر مگر عقلت کم است، همه آرزو
دارند در اینجا تدریس کنند. بیشترین تدریس خصوصی را
دارد. محیطی آرام و مدارسی استاندارد دارد. نپذیرفتم!!.
عصبانی شدند. ابلاغم را برای دبیرستان ستارخان واقع در خیابان (اشرف
پهلوی سابق) در انتهای خیابان مالک اشتر نوشتند.
گفته می شد بچه های بسیار ناهنجاری دارد.
روز اول مهر وارد مدرسه شدم. ابلاغم را به معاون تحویل دادم
نگاهی بمن انداخت و لبخندی زد و گفت بفرمایید اطاق دبیران.
وارد دفتر شدم. بیشتر دبیران با سابقه ومسن بودند.با تعجب بمن نگاه می کردند.یکی از آنها گفت:: پسرم ،چی میخوای ؟گفتم برای تدریس آمده ام. با تعجب بیکدیگر نگاهی کردند. وقتی از معاون ، برنامه هفتگی خواستم،گفت فعلا احتیاجی نیست.حالا امروز را کلاس بروید!!!
*****
وارد کلاس شدم.اتاقی بزرگ با دیوارهایی کثیف و پراز نوشته، . میزها یی در سه ردیف و نامرتب . قاب عکسی ازشاه با شیشه ای ترک خورده به دیوار آویزان بود بسیار شلوغ و پر هیاهو . چهره هایی درس نخوان و پر شرارت داشتند. ناگهان ساکت شدند.
شاید از اینکه نو جوانی را برای تدریس آنها قربانی کرده بودند
متعجب شده بودند. سرم رو به پایین بود. جرات نگاه کردن به
اینهمه چشم را نداشتم. عرق از سرو رویم جاری بود. یک بار ازبین
دانش آموزان تا انتهای کلاس رفتم و برگشتم. ناگهان دوباره صدای زوزه گرگی شنیده شد. صدای خنده وقهقهه کلاس را فرا گرفت. برگشتم و نگاهی به بچه ها انداختم. منتظر عکس العمل
من بودند. بمن خیره شده بودند. شاید دوست داشتند عصبانی
می شدم. ****.
لبخندی زدم.با صدای بلندی گفتم::آفرین!!!!! واقعآ آفرین!!!!
هزاران دکتر ، مهندس ،وکیل و...........وجود دارند اما فقط
یکنفر شهرت جهانی دارد:: چارلی چاپلین. کسی
که این صدا را
تقلید می کند واقعا هنرمند است. قبل از اینکه درس را شروع
کنیم چند لحظه ای از هنرش استفاده کنیم. بدون آنکه بدانم کیست
گفتم:: بفرمایید این جا. نه اصلا در همان جا برای بچه ها این کار رو انجام بده.
زمزمه کلاس را فرا گرفت. حالتی خودمانی پیش آمده بود.
ناگهان چند تا از بچه ها در حالیکه به دانش آموز دیگری اشاره می کردند، فریاد زدند:: همایون بلند شو دیگه!!!!!
تازه صورتش را شناختم. تشویقش کردم بیاید و در جلوی بچه ها
صدای گرگ را تقلید کند.
دیگر کلاس در اختیار من بود. و شروع کردم.
ادامه دارد. صفدری.