من وهمکلاسیهای عزیزم ( 8) - ( شام آخر ) به قلم عباس صفدری
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 8) - ( شام آخر )
هنوز به سالن نرسیده بودم که صدای شوخی و خنده بجه ها بگوش می رسید. وارد سالن شدم. حرکات و رفتارشان همانند دوران نو جوانی بود. در اینجا زمان نه تنها متوقف شده بود ،بلکه به پنجاه سال قبل بازگشته بود. سالنی بود پوشیده از چهار ردیف میز و صندلی ،تزیین شده به شکلی زیبا با میوه و شیرینی که به همت و یاری مهندس برزگر فراهم شده بود .در انتهای سالن سماوری بزرگ،چای و قهوه داغ را به بچه ها ارایه، می داد. چنان غرق در خاطرات دوران دانش آموزی بودند که گویا گذر زمان را حس نمی کردند. در انتهای سالن و در چند ردیف،اساتیدی بودند که با حسرت ،دانش آموزان قدیم خود را می نگریستند.
*****
بچه ها نه عنوانی داشتند و نه مقامی،بلکه به کودکانی شاداب و با نشاط تبدیل شده بودند. آمده بودند ،پس از نیم قرن پدران معنوی خود را زیارت کنند. آمده بودند تا بار دیگر کودکی خود را بیابند.
******
تیمسار پشنگ پور ضمن پذیرایی گرم خالصانه ،به همراه مهندس،رئیس دانا و استاد قویفکر،مدیریت جلسه را به عهده داشتند. دکتر خبازان و دیگر دوستان،هم با اجرای آواز های قدیمی،و هم با کمک به حساب و
کتاب جلسه ،به دیگر دوستان ،یاری می رساندند.
*****
روی بعضی از صندلی ها دسته گلی بهمراه عکسی از تعدادی اساتید و دانش آموزان به چشم می خورد.
استاد قوام الدین حبیبی و جوادی-استاد فلاح و میکاییلی-استاد قلی زاده و امام قلی-استاد موسوی و امیر خلیلی-استاد یزدان پناه و آذرشهری-......... و دانش آموزان حبیبی و آراسته فر- مسعودی و قره خانیان - شیر افکن و ........
******
جلسه شروع شد. استاد صمیمی با کوله باری از تجربه و عشق به تدریس، با چشمانی اشگ بار و موهایی سپید پشت میکروفن قرار گرفت. بچه ها گرداگرد او نشسته ،منتظر بیانات استاد بودند. شعری از ژولیده نیشابوری خوانده شد. پس از شصت سال تدریس هم چنان استوار و عاشق بود. در ذهن بیشتر بچه ها گفته ها و عنوان انشاهای استاد تداعی می شد. " گناه در تاریکی صورت می گیرد ." - " کسی که گناه می کند مقصر نیست، کسی که تاریکی را بوجود می آورد گناه کار است."
در ذهن کسی نمی گنجید که این آخرین شام با استاد باشد !!!!!!
هر آنچه لازم بود بچه ها را پند و امید داد. برای آخرین بار در کنار شاگردانش قرار گرفت .
*******
قبل از شام دوستان خاطراتی شیرین از استاد بیان نمودند. راستی چقدر زود دیر شد. وقت خدا حافظی فرا رسید.اساتید را
می بوسیدند و با یکدیگر خدا حافظی می کردند.
******
وقتی همه به در خروجی نزدیک شدند،ناگهان سالن در تاریکی مطلق فرو رفت.سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت.
از بین بچه ها مردی استوار ،با قامتی بلند،کتی طوسی ،دستانی
لرزان برخاست.چهره ای مصمم ،صورتی سترگ، با خالی در گونه
راست و بالای لب،شروع به سخن کردن نمود :: فرزندان عزیز من،
آنچه که موجب سعادت شما می شود،مقام و عنوان نیست.
پس ،انسان باشید و با تقوا -خالص باشید و زلال- آراسته باشید و
وارسته- یار باشید و سرپناه. هر آنچه کوشیدیم، برای اعتلای این صفات بود و بس. پس چنین باشید تا شادی روح ما باشید.
*****
برگشتم تا او را در آغوش بگیرم، جز عکسی از قوام الدین حبیبی
و دسته گلی زیبا روی صندلی چیزی ندیدم.
ادامه دارد. صفدری