من وهمکلاسیهای عزیزم ( 10) به قلم عباس صفدری
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 10)
نفس زنان وارد دانشگاه تهران شدم. وقتی جلوی دانشکده -مقابل مجسمه فردوسی- رسیدم،نفس راحتی کشیدم.هنوز چند دقیقه ای به امتحان مانده بود.
وارد راهروی طبقه اول شدم. مقابل درب ورودی و در کنار تابلوی اعلانات، عده ای از دانشجویان دختر و پسر، با کنجکاوی شب نامه دست نوشته ای را مطالعه میکردند: :"مردم مبارز ایران مدتهاست که مبارز نستوه، آیت الله طالقانی ، بهمراه تعداد کثیری از فرزندان عزیز شما در زندانهای دژخیمان شاهنشاهی مورد شکنجه قرار گرفته و...............". هر لحظه به تعداد دانشجویان اضافه می شد. راهرو را طی کرده از پله های مرمری بالا رفتم. در طبقه دوم تعدادی از بچه ها منتظر برگزاری
امتحان بودند. بعضی ها کتاب به دست از آخرین دقایق ، جهت مرور کتاب استفاده می کردند. *******
ملانظر، مثل همیشه ،خندان و مصمم ،کاملاً آماده باکتابی زیر بغل با نعمتی
،جزوه به دست ، در حال بحث و گفتگو بودند .کنار پنجره مشرف به
حیاط ،میرکوشش و فرهانی و چیمه ای سخت در حال مطالعه بودند. در داخل کلاس آنژل و نخعی بهمراه دیگر دوستان ،تمرینات
کتاب را مرور می کردند. بعضی ها قدم زنان و عده ای هم نشسته روی پله ها مشغول مطالعه بودند . در کنار نرده های
طبقه دوم ،همتی با موهای انبوهش ، بور و فرفری ، با کت و شلواری قهوه ای ،دست چپ در جیب شلوار، با سیگاری روشن
در دست راست،در حالیکه پوک محکمی به آن می زد،سخت با
خانم قاضی در حال نقد و گفتگو بودند. هر دو مطالعات عمیقی
در زمینه ادبیات انگلیسی داشتند. گاهی ساعت ها کتابی را مشتاقانه نقد می کردند.**********
زنگ زده شد.بچه ها وارد کلاس شدند.موسیو اولبر " استاد فرانسوی زبان فرانسه " با سوالات امتحانی ، وارد کلاس شد.
بر خلاف گذشته کسی از جایش بلند نشد. ورقه های سفیدی را
جلوی بچه ها قرار داد.شروع کرد به خواندن متون دیکته. هر جمله را دوبار تکرار می کرد. همه بچه ها آرام نشسته فقط او را
نگاه میکردند.لحظه به لحظه صدایش بلند تر و بلند تر می شد. صورتش کاملاً برافروخته و سرخ شده بود.عرق از سرو رویش
جاری بود. بچه ها هم چنان با بی تفاوتی و بدون حرکت نشسته بودند.جلسه قبل رفتاری نا شایسته نسبت به یکی از دانشجویان داشت. با عصبانیت ورقه های سفید را جمع کرد. سوالات گرامری
را مقابل تک تک بچه ها قرار داد. بچه ها هم چنان ناظر کار هایش
بودند.ناگهان در یک لحظه همه بلند شده و کلاس را ترک کردند.
دیگر هرگز مسیو اولبر را ندیدم.********
با صدای بلند گوی مدرسه بخود آمدم. : : "دبیران محترم لطفا سوالات امتحانی را توزیع نمایید.". وقتی ورقه های سفید را در کنار دانش آموزان قرار دادم کوچکترین حرکتی نکردند.با صدای بلند گفتم : :لطفا اسامیتان را روی ورقه ها بنویسید. باز هم حرکتی نکردند.سوالات ریاضی را جلوی آنها گذاشتم، عکس العملی
نشان نداند.برنامه امتحانی شان بسیار فشرده و برای درس ریاضی
کمترین وقت را در نظر گرفته بودند.دقایقی گذشت و همچنان ساکت و بی حرکت به من نگاه می کردند.رفتارشان عواقب بسیار بدی از طرف مدیر داشت.به آرامی گفتم : :موافقند این یک امتحان تمرینی جهت آشنایی با سوالات باشد و در یک فرصت مناسب دوباره امتحان بگیرم؟ لبخند رضایت بر چهره شان ظاهر شد و شروع به نوشتن کردند و من دوباره ،همچنان قدم زنان خاطرات شیرین دوران دانشجویی ام را مرور میکردم.
ادامه دارد . صفدری