من و همکلاسی های عزیزم ( 14 ) به قلم عباس صفدری
اواخر اسفند ماه سال 47 بود، از شدت سرما ی زمستان ، کمی کاسته شده بود .وارد سالن امتحانات دکتر نصیری شدم. سالن، بسیار شبیه سینما بود :بالکن ،سالن بزرگ شیب دار و سن بزرگی که
باچند پله از سالن بزرگ ، جدا می شد .
هر سالن ازچند ردیف صندلی دسته دار پوشیده شده بود. روی هر دسته ، شماره هر دانش آموز مشخص شده بود. امتحان جبر
، آخرین امتحان ثلث دوم بود. در کنار بعضی از صندلی ها دانش آموزانی جمع شده و مطالب را دوره می کردند.هنوز دقایقی
به شروع امتحان مانده بود. فضای سالن پر از هیاهو و سرو صدا
بود. دبیران یکی یکی وارد سالن شده و در جای خود مستقر می
شدند.
ناگهان با فریادی رعد آسا ، سالن در سکوت محض فرو رفت."آقا
سااااااااااااااکت". " آقا ، نابودت می کنما !!! " استاد آذرشهری از وسط سالن بزرگ ، روبروی سن
،در حالیکه به جلو خم شده بود،دستهایش را همچون بال عقابی
باز نموده و از پشت عینک ذره بینی اش به دانش آموزان خیره شده بود.
سوالات امتحانی توسط نفرات اول هر ردیف بین دانش آموزان
توزیع شد. وقتی پلی کپی سوال بدستم رسید قلبم به شدت می
طپید. سوالات به شکل زیبایی ، در هشت بند نوشته شده بود .
بالای پلی کپی در یک نیم دایره عدد 4 که نشاندهنده، چهارم ریاضی بود، به شکل زیبایی به چشم می خورد. هر سوال از چندین سوال دیگر تشکیل شده بود .
هر عبارت جبری داخل یک پرانتز و هر پرانتز ،داخل یک کروشه و
هر کروشه ،داخل یک آکولاد و بالای هر آ کولاد یک توان منفی
قرار داشت. خارج کردن عبارات از آن همه پرانتز،کروشه، آکولاد و توان منفی ،بسیار وقت گیر و دشوار بود.
******
وقتی به سوال ششم رسیدم،سایه بزرگی را بالای سرم حس کردم. نیم نگاهی به بالا انداختم، خودش بود. استاد قلی زاده.
معلم بسیار جدی ، پرتلاش و با سواد جبر. در حالیکه کت سرمه ای اش را
روی دوشش انداخته بود ،به ورقه ام خیره شده بود. رنگ از
رخسارم پرید.تمرکزم را از دست دادم.
******
بسیار تنومند، با جذبه و صورتی خشن داشت. لحظه ای مکث کرد. سپس
قدم زنان و با ابهت بطرف سن رفت. از پله ها بالا رفته و روی سن قرار گرفت. ورقه ای از جیب کتش در آورد و سپس با
صدایی پر طنین فریاد زد::دانش آموزان توجه کنند در مسئله
سوم ،قسمت ( ب) بجای عدد 7،. عدد منفی 17 و بجای
توان منفی 4 توان 8 قرار دهید. آه از نهاد همه بلند شد.
کسی جرأت اعتراض نداشت.!!! باید تمام محاسبات عوض می شد.
دیگر فرصتی برای حل مجدد آن مسئله نبود. با عجله سوال
دیگری را شروع نمودم.........
*******
ناگهان صدای موبایل یکی از همکاران سکوت سالن را بهم
ریخت . بخود آمدم !!!! . برای لحظه ای، دانش آموزان نگاه معنی داری به یکدیگر
نمودند. بطرفش رفتم و باو اشاره کردم که رعایت کند . دو همکار دیگر در
کنار دانش آموزان گرم گفتگو بودند. هر از گاهی یکی از معاونین وارد سالن شده و فریاد می زد :: دانش آموزان وقت زیادی ندارند !!!. دیگر تمرکزی برای بچه ها نمانده بود.پشت
میکروفن رفته و گفتم : : از همکاری شما ممنونم !!!بنده برای
مراقبت اینجا هستم!!! بجز یکنفر که همکاری ، خوبی داشت،
بقیه با رغبت جلسه را ترک نمودند.!!!! بچه ها هم با آرامش به
امتحان ادامه دادند.......... ادامه دارد صفدری