من و همکلاسی های عزیزم ( 11 ) به قلم عباس صفدری
من و همکلاسی های عزیزم ( 11 )
در آغوشم گرفت. چند بار گونه هایم را بوسید. چادرش را مرتب کرد . بطرف در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به چشم هایم
کرد. خدایا !! چرا نمی فهمیدم !!؟
از در بیرون رفت. دوباره بر گشت، باز در آغوشم گرفت. لحظه ای
صورتم را به صورتش چسباند. احساس آرامش میکردم. صورتش
کاملاً برافروخته بود. کفشهایش را لنگه به لنگه پوشیده بود.
مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. وارد حیاط شد. برادر بزرگترم را صدا زد،مرتب باو شفارش می کرد.
لب حوض نشست. دوباره در آغوشم گرفت، سرم را روی
شانه اش گذاشت ،چند بار بوسید. آرام در گوشم زمزمه کرد:
"درستو خوب بخون " بلند شد ،دوباره چادرشو که پشت رو
پوشیده بود ، مرتب کرد.
از پله اول پشت در حیاط بالا رفت. نگاهی طولانی بهمراه
بغضی در گلو داشت.روی پله دوم نشست. برای چندمین بار
در آغوشم گرفت، این بار به شدت فشردم. برخاست ،در آهنی
حیاط را باز کرد. صدای قرچ قرچ لولای در با صدای گریه اش درهم آمیخته بود.
*******
وارد کوچه شد.بار دیگر دستهایش را به دورم حلقه زد و از زمین بلندم کرد.چادر و کفشش رو مرتب کرد.
بطرف سر کوچه رفت. و رفت........
خدایا ! هیچ وقت نگفته بود ناراحتی قلبی دارد!
*******
اشگ از چشمانم جاری شد. سرم را روی سنگ گذاشتم. همان حس بچگی رو داشتم .
****,
مرحومه............... تاریخ فوت...........
تقدیم به همه مادران گرامی ، مخصوصاً مادران این گروه.
ادامه دارد..... صفدری