معلم **
معلم **
خــــداوندا کرم بر بنــــده کردی مرا شرمنـــده شرمنده کردی
کجا باشــــد که از خجــلت درآیم ز بـــــــار زحمت شکری برآیم
مرا نعمـــت فراوان عرضــه کردی خــــداوندا دوای هرچـــه دردی
نبودم را زخــــــاکــی بود کردی زخاک این جسـم را موجود کردی
زروح خود به جسمــم جان دمیدی تو یی که خــــالق یأس و امیدی
مرا مادرعطا کـــــــــردی و بابا که بی یاور نمـــــانم بین غمها
مـــــــــــرا نوردل بابا نـمودی چــــراغ روشـــن فردا نمـودی
به هراشکی که در چشمم روان بود تن مــادر برایـــم نیمه جان بود
چراغ دیگـــــــــری فانوس راهم معلم، مهــــــد علم و تکیه گاهم
چو قانون سخـــــــن گفتن گرفتم خـودم هم زین سخنها درشگفتم
به دستور معلـــــــم جمله بستم قــــدم برداشتم، رفتم، نشستم
کلامی بی جـــواز او نگفتم گلــــی بودم که با اذنش شکفتم
سخنهـــا بر زبان جــــاری نمودم غمـــی دیگــر به غمهایم فزودم
چـــرا کـــز زحمـــت بی حد آنها یکــــی را هم نکردم شکر بر جا
چه بی حــد زحمــت من را کشیدند چه غمهایی که بر جانها خریدند
به وقت غم شـــــریک غصه بودند به وقـــت خنده شاه قصه بودند
شریکی در غم و شادی چو او نیست خدا با من بگــو پاداش او چیست؟
*
خداوندا زبانم را توان ده درون سینه قلبی مهربان ده
کلامی نیک در وصفش بگویم دمی دیگر گل رویش ببویــــم
فدای او کنم بود و نبودم سرم، چشمم، دلم، جمله وجودم
شبـــی وصف کتابی را شنیدم کز آن خوشتر گلستانی ندیدم
ز گلهای کتاب این غنچه چیدم که من لم یشکر المخلوق دیدم
دگـــر لم یشکرالخالق پس از آن نشست این جملهها بین دل وجان
خداوندا کسی شکر تو گوید که اول شکر مخلوقت بگوید
الا ای آن که بر من علم دادی برایم عمر را مایه نهادی
همه اندیشه ات عقبای من بود غم امروز تو فردای من بود
کنون من هستم و یک قلب ساده تمام هستیم در کف نهاده
نمیدانم چسان شکری بگویم کجا یک جمله لایق بجویـــم
کلامــم گر چه کوتاه و قصیــر است دلم در بند مهر تو اسیر است
سخن هایت چراغ راه کردم ببخشا گر سخن کوتاه کردم
جهان میمــرد اگر آنها نبودند معلمها همه شمع وجودند
امید خسروی