انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

با سلام خدمت همه دوستان و سروران گرامی . سالهاست که عده ای از فارغ التحصیلان دبیرستان جمعی از دوستان و اکثر معلمین را یافته اند و سالانه حدود سه گردهمائی جهت تجدید دیدار و یادآوری خاطرات و گپ و گفتگو و قیل و قال و قرار و مدار باهم دارند . هسته اولیه این تجمع که اکنون به شناسائی بیش از 390 نفر انجامیده با ده نفر از دانش آموختگان سال 50 شروع شده ، امید است به همت شما به تمام فارغ التحصیلان دکتر نصیری دسترسی پیدا کنیم . با آرزوی موفقیت برای همه شما رئیس دانا

بایگانی

۱۴ مطلب با موضوع «من و همکلاسی هایم» ثبت شده است

من و همکلاسی های عزیزم   (15)       (کیسه شب عید)

هنوز  هوا تاریک بود و سرمای اواخر زمستان. بچه ها یکی یکی وارد حیاط  شده و در پشت در راهرو منتظر بودند. صدای ترق ترق برف های یخ زده  در زیر پا ی  بچه ها  ، آهنگ دلنشینی را تداعی می کرد .
دقایقی بعد  فولکسی سفید رنگ وارد حیاط مدرسه شد . استاد  علی آبادی،  با یک  بغل  پلی کپی و سوال امتحانی .
درب راهرو  باز شد و بچه ها روانه کلاس شدند. کلاس گرم بود و
بچه ها اطراف بخاری نفتی حلقه زده بودند. پنج صبح ، کلاس آغاز شد  و استاد علی آبادی  با عشقی وصف ناپذیر مطالب جبری
 را توضیح  دادند.  امتحانی  در چهار صفحه  از همان مطالب تدریس شده گرفته شد. بسیار  جدی و با علاقه و مسلط  به درس بودند. با دستی در جیب کت و شکمی به جلو  و صدایی رسا
،درس را بیان می نمود. هرزگاهی از آستین دیگر  کتش ، بجای    تخته پاک کن استفاده می نمود.کلاس ها ، رایگان بود و برای آن هیچ هزینه ای دریافت نمی نمود. در مواردی به بعضی از دانش آموزان ، کمکهایی هم می کرد .بعد  از کلاس ، " فوق العاده " ، جبر
،کلاس های عادی شروع  شد  .ساعت دوازده ونبم مدرسه
تعطیل شده  و مجدداً  از دو تا چهار و نیم کلاس ها تشکیل  گردید.                 
                             *********
آن روز عصر ،بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. نزدیک عید بود و پایان امتحانات ثلث دوم. هر یک از دبیران تمریناتی را بعنوان تکلیف عید تعیین کرده بودند .حتی تمام تعطیلات عید هم برای انجام آن همه تکلیف ، کافی نبود .!!!!
                                ********
زنگ آخر نواخته شد. بچه ها در حالیکه با یکدیگر خدا حافظی می کردند،مدرسه را ترک نمودند.
از مدرسه خارج شدم. فرش ها و قالی های ،رنگارنگ و آویخته شده از بام  خانه ها، چهره خیابان ها را دگرگون کرده بود .
در کنار پیاده رو،روبروی مدرسه ، تخم مرغ های  رنگ شده ،سبز و آبی و قرمز  جلوه خاصی داشتند. در کنار آنها ،کوزه های گلی با سبزه های ،روییده شده روی آنها ،منظره زیبایی را پدید آورده بود. کمی آنطرف تر ،مرغابی های ،شمعی، برنگ های ،بسیار شاد روی آب شناور بودند. تشتی پر از ماهی های قرمز و سیاه  به چشم می خورد. صدای  جغجغه های  آقا  جلال،در حالیکه،سبدی از فرفره های رنگارنگ و بادکنک های باد شده  را روی سر حمل می کرد،فضای خیابان  را شاد تر می نمود.
صدای ،آی بوته ، بوته،بوته ،از دور شنیده می شد.
                           ********
مغازه ها نیز حال و هوای دیگری داشتند .شیرینی فروشی ،نو بهار و سلمانی آقا  رضا،حال و هوای عید داشتند.
وقتی به نزدیکی حمام  ،" حسینی "، رسیدم،با دیدن  لنگ های قرمز آویخته شده ،در اطراف در و بام حمام،بیاد آوردم که باید  برای حمام شب عید،نوبت ( شماره ) می گرفتم.
                             *********
غروب فردا ،بعد از چند ساعت انتظار،از سلمانی خارج شده و راهی حمام شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و نمره ها پر بود و
مملو از جمعیت .هنوز ، چند نفری ، جلوتر از من بودند .باید زودتر
به خانه بر می گشتم  تا به مراسم عید می رسیدم. بناچار ،برای
اولین بار ،وارد حمام عمومی شدم. سالنی  بود مستطیل شکل  با
گنجه هایی کوچک در اطراف ،با کلید هایی  آویخته از کش به درب آنها. دو عدد لنگ دریافت نمودم.
                                ********
از راهروی تنگی  با حوضچه ای در کف آن عبور کرده وارد حمام عمومی شدم.بسیار شلوغ و پر هیاهو بود.دو  دلاک ،دو فرد  نشسته را شستشوی می دادند. بعضی ها هم درکف حمام دراز کشیده و منتظر کیسه  بودند. یکی دو نفر هم در مقابل آینه های بخار کرده  ، مشغول اصلاح صورت بودند . عده ای هم در ضلع
 دیگر  و در مقابل  چهار اتاقک کوچک ، با درب های آهنی ، منتظر دوش گرفتن بودند.
                              ******
کنار یکی از نمره ها  (اتاقک ها)ایستادم  تا نوبتم شود. دقایقی گذشت، فردی که جلو تر از من و مقابل درب نمره بود،با عصبانیت  ، غرغر کنان ،   ضربه ای  به در نواخت  و فریاد زد : :آقا زود باش!!!!!
دقایقی گذشت ولی از تخلیه آن خبری نشد. مرد کلافه  شد و به
صف نمره های دیگر  ملحق شد.خوشحال از اینکه زودتر ،دوش خواهم گرفت ، منتظر شدم. لحظاتی بعد درب نمره باز شد.
                        *******
مردی کوتاه قد و  چاق با شکمی به جلو ،در حالیکه  لنگی به کمر بسته بود  در  آستانه  در ظاهر شد. نفس در سینه ام حبس شد.
استاد علی آبادی !!!!    در حالیکه آب از سر و صورتش جاری بود
نگاه تندی بمن انداخت.نمی دانستم  بترسم یا خجالت بکشم  !!!!! ؟
با صدایی بلند واز ته  گلو  پرسید  :: پلی کپی ها را حل کردی  !!!!! ؟.
                          **********
روی  تلی  از  سنگ و خاک  ،تابلویی  شکسته به چشم می خورد : :   "  یداله فوق ایدیهم   "  حمام   " حسینی " مجهز به یک  دستگاه
عمومی و  20  نمره خصوصی.       سال 1330

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۷
محمد علی رئیس دانا

اواخر اسفند ماه  سال  47  بود، از شدت سرما ی زمستان ، کمی کاسته شده بود .وارد سالن امتحانات  دکتر نصیری شدم. سالن،  بسیار شبیه  سینما بود :بالکن ،سالن بزرگ شیب دار و سن بزرگی که 
باچند پله از سالن بزرگ ، جدا می شد .
هر سالن ازچند ردیف صندلی دسته دار پوشیده شده بود. روی هر دسته ، شماره  هر دانش آموز مشخص شده  بود. امتحان جبر
، آخرین  امتحان ثلث دوم بود. در کنار بعضی از  صندلی ها دانش آموزانی  جمع شده  و مطالب  را دوره می کردند.هنوز دقایقی
به شروع امتحان مانده بود. فضای سالن پر از هیاهو و سرو صدا
بود. دبیران یکی یکی وارد سالن شده و در جای خود مستقر می
شدند.
ناگهان  با فریادی رعد  آسا ، سالن در سکوت محض فرو رفت."آقا
سااااااااااااااکت".  " آقا ، نابودت می کنما  !!!  " استاد آذرشهری  از وسط سالن بزرگ ، روبروی سن
،در حالیکه  به جلو خم شده  بود،دستهایش  را همچون  بال عقابی
باز نموده و از پشت عینک ذره بینی اش  به دانش آموزان  خیره شده بود.
سوالات  امتحانی توسط  نفرات  اول هر ردیف بین دانش آموزان
توزیع شد. وقتی پلی کپی سوال بدستم رسید قلبم به شدت می
طپید. سوالات به شکل زیبایی  ،  در هشت بند نوشته شده بود .
بالای پلی کپی در یک نیم دایره عدد  4  که نشاندهنده، چهارم ریاضی بود، به شکل زیبایی به چشم می خورد. هر سوال از چندین  سوال دیگر تشکیل شده بود .
هر عبارت جبری داخل  یک پرانتز و هر پرانتز ،داخل یک کروشه  و
هر کروشه ،داخل یک آکولاد  و  بالای هر آ کولاد  یک توان منفی
  قرار داشت. خارج کردن عبارات از آن همه  پرانتز،کروشه،  آکولاد و توان منفی ،بسیار وقت گیر و دشوار بود.
                     ******
وقتی  به سوال ششم رسیدم،سایه بزرگی را بالای سرم حس کردم. نیم نگاهی  به بالا انداختم، خودش بود. استاد قلی زاده.
معلم  بسیار جدی ، پرتلاش و با سواد جبر. در حالیکه کت سرمه ای اش را
روی دوشش انداخته بود ،به ورقه ام  خیره شده بود. رنگ از
رخسارم پرید.تمرکزم را از دست دادم.
                               ******
بسیار تنومند، با جذبه و صورتی خشن داشت. لحظه ای  مکث کرد. سپس
قدم زنان و با ابهت بطرف سن رفت. از پله ها بالا رفته و روی سن  قرار گرفت. ورقه ای از  جیب کتش در آورد و سپس  با
صدایی پر طنین فریاد زد::دانش آموزان توجه کنند در مسئله
سوم ،قسمت  ( ب) بجای عدد   7،. عدد  منفی  17 و بجای
 توان  منفی  4  توان 8  قرار دهید.  آه از نهاد  همه بلند شد.
کسی جرأت  اعتراض نداشت.!!!   باید تمام محاسبات عوض می شد.
دیگر فرصتی  برای  حل  مجدد آن مسئله نبود. با عجله سوال
دیگری  را شروع نمودم.........
                                *******
ناگهان  صدای موبایل یکی از همکاران  سکوت سالن را  بهم
ریخت  .  بخود  آمدم !!!! . برای لحظه ای، دانش آموزان نگاه معنی داری به یکدیگر
 نمودند. بطرفش رفتم و باو اشاره کردم  که رعایت کند . دو همکار دیگر در
کنار دانش آموزان گرم گفتگو بودند. هر از گاهی یکی از معاونین وارد سالن شده و فریاد  می زد :: دانش آموزان وقت زیادی ندارند !!!.  دیگر تمرکزی برای  بچه ها نمانده بود.پشت
میکروفن رفته و گفتم  : : از همکاری شما ممنونم !!!بنده  برای
مراقبت  اینجا هستم!!!  بجز یکنفر که  همکاری ، خوبی داشت،
بقیه با رغبت جلسه را ترک نمودند.!!!! بچه ها هم  با آرامش  به
امتحان ادامه  دادند.......... ادامه دارد        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۸
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسی های عزیزم  ( 12 )

وقتی وارد  دانشگاه تهران شدم، حال و هوای دیگری داشتم.
باران شبانگاهی ،هوای مطبوع  و دلپذیری.را به ارمغان آورده بود. زمین خیس بود و شادابی  مهر ماه سال 54  را حس می کردم.
هوای بهاری  بیست و دوم تیر ماه  96  چنان بچه ها را به وجد آورده بود که بعضی ها صبح زود ،مقابل  مجسمه فردوسی  منتظر حضور  دیگران  بودند.
وزش باد خنک و ملایم  ،درختان چنار را برقص آورده بود. پس از
سالها جدایی،  دوباره شاداب و جوان ،بسوی دانشکده ادبیات
پر می کشیدند. نه موی سپید و پای ناتوان و نه قامت خمیده،
مانع دیدارشان نبود. شور و نشاط جوانی را در نگاه یکدیگر
جستجو  می کردند. یکی یکی از دور پدیدار  شدند. نگاه منتظرشان بدنبال دوستان دیگری بود که شاید بیایند.
رستمی و آل داود  و    میرزا ابولقاسم ،چون خواهران  گمگشته یکدیگر را در آغوش کشیدند.
ملا نظر ، هوشیار و مصمم با چشمانی تیزبین ،همتی ،مشتاق و کنجکاو  و شوریده حال - شریفی ،متفکر و خموش  و غوغا در درون - چیمه ای،همچنان آرام و درونگرا  - رستمی ،سرحال و سرزنده و استوار- تارخ و همسرش، گرم و متین و با وقار و
صمیمی- برنامه ای،سپید از جور زمانه، متواضع و دلسوز- کاشانی،همچنان خجول و پر تلاش-.اخلاقی و همسرش،با نشاط و
سرحال- خوش کلام،به  ظاهر آرام،ولی پر تلاش و پر جنب و جوش- روز بخشیان،شاداب و قرص و محکم- فراهانی خندان و
متحیر- طلوعی ،خجول ومتواضع- رکنی،شاد و با تجربه  - ........
آمدند  تا بار دیگر  شور نشاط جوانی را تجربه کنند.
                          ***********
ناگهان سروشی برخاست تا فرزندان خود را در آغوش  گیرد : :
عزیزان من ،شور  و هیجان  شما  مرا زنده کرد.
                          ************
از بدو ورودتان  شما را نظاره گر بودم. هر روز از کنارم  گذشتید
و  توجهی نداشتید.
گاه با کروات و گاه با پاپیون- گاه شلوار تنگ و گاه  گشاد- گاه
با کلاه و گاه بی کلاه  - گاه موی بلند و گاه تراشیده  - گاه  با یقه باز و گاه بسته  ............. 
یکدیگر را دوست  داشتید . در کنار من قول و قراری داشتید.
آمدید  زبان آموزید  تا فرهنگ خود را  اشاعه دهید.
آنقدر که به دستمال اتللو  و  دزدمونا توجه داشتید به من عنایت
نداشتید.
                               *******
این منم، "  حکیم ابوالقاسم فردوسی " سرآمد شاعران جهان.
بسی رنج بردم در این سال سی         عجم زنده کردم بدین پارسی.                       **  

               

" لشکر " من را   " lascar" نامیدند  -  " پردیس" من را " paradise  "نامیدند  - "نام " من را  " name " نامیدند  -
" نو  " من را  " new "  نامیدند - و..............
                                  ******
 فرزندان عزیزم؛  خود باشید و آزاده،  استوار باشید و پاینده .
بیاد داشته باشید؛
هر آن کس که شد کشته زیران سپاه .
بهشت برینش بود جایگاه.
ادامه دارد. ..........        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۵
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسی های عزیزم  ( 11 )


در آغوشم گرفت.  چند بار گونه هایم  را بوسید. چادرش را مرتب کرد . بطرف در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به چشم هایم
کرد. خدایا !!   چرا  نمی فهمیدم !!؟ 
از  در بیرون رفت. دوباره بر گشت،  باز  در آغوشم گرفت. لحظه ای
صورتم را به صورتش چسباند. احساس آرامش میکردم. صورتش
کاملاً برافروخته بود. کفشهایش را لنگه به لنگه  پوشیده  بود.
مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. وارد حیاط  شد. برادر بزرگترم را صدا زد،مرتب باو  شفارش می کرد.

لب  حوض  نشست. دوباره  در آغوشم گرفت، سرم را روی 
شانه اش گذاشت ،چند بار بوسید. آرام در گوشم زمزمه کرد:
"درستو خوب بخون "  بلند شد ،دوباره  چادرشو  که  پشت  رو
پوشیده بود  ، مرتب کرد.
از پله اول  پشت در حیاط  بالا رفت. نگاهی طولانی بهمراه
بغضی در گلو داشت.روی  پله دوم نشست. برای چندمین  بار
در آغوشم گرفت، این بار به شدت  فشردم. برخاست  ،در آهنی
حیاط  را باز کرد. صدای  قرچ قرچ  لولای در  با صدای گریه  اش درهم  آمیخته   بود.
                          *******
وارد کوچه شد.بار دیگر دستهایش را به دورم حلقه  زد  و از زمین بلندم کرد.چادر و کفشش رو مرتب کرد.
بطرف سر کوچه رفت.   و  رفت........
خدایا !  هیچ وقت نگفته بود  ناراحتی قلبی دارد!
                            *******
اشگ از چشمانم جاری شد.   سرم  را  روی سنگ گذاشتم. همان حس بچگی رو   داشتم .
                                   ****,
مرحومه...............  تاریخ  فوت...........
    
تقدیم به همه مادران  گرامی ،  مخصوصاً مادران  این گروه.
        ادامه دارد.....          صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۲
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم (  10)               
نفس زنان وارد دانشگاه تهران شدم. وقتی جلوی دانشکده -مقابل مجسمه  فردوسی-  رسیدم،نفس راحتی کشیدم.هنوز چند دقیقه ای به امتحان مانده بود.
وارد  راهروی طبقه اول شدم. مقابل درب ورودی و در کنار تابلوی اعلانات، عده ای از دانشجویان دختر و پسر، با کنجکاوی شب نامه  دست نوشته ای را مطالعه میکردند: :"مردم مبارز ایران مدتهاست که مبارز نستوه، آیت الله طالقانی  ، بهمراه  تعداد کثیری از فرزندان عزیز شما در  زندانهای دژخیمان شاهنشاهی مورد شکنجه  قرار گرفته و...............".  هر لحظه به تعداد دانشجویان اضافه می شد. راهرو را طی کرده  از پله های مرمری بالا رفتم. در طبقه دوم تعدادی از بچه ها منتظر برگزاری
امتحان بودند. بعضی ها کتاب به دست از آخرین دقایق ، جهت مرور کتاب استفاده می کردند. *******
ملانظر، مثل همیشه ،خندان و مصمم  ،کاملاً آماده  باکتابی  زیر بغل با نعمتی
،جزوه به دست ، در حال بحث و گفتگو بودند .کنار پنجره مشرف به
حیاط ،میرکوشش و فرهانی و چیمه ای سخت در حال مطالعه بودند. در داخل کلاس آنژل و نخعی بهمراه دیگر دوستان ،تمرینات
کتاب را مرور می کردند. بعضی ها قدم زنان و عده ای هم نشسته روی پله ها  مشغول مطالعه بودند . در کنار نرده های
طبقه  دوم ،همتی با موهای انبوهش ، بور  و فرفری ، با کت و شلواری قهوه ای ،دست چپ در جیب شلوار، با سیگاری روشن
 در دست راست،در حالیکه پوک محکمی به آن می زد،سخت  با
خانم قاضی در حال نقد و گفتگو بودند. هر دو مطالعات عمیقی
در زمینه ادبیات انگلیسی داشتند. گاهی ساعت ها کتابی را مشتاقانه نقد می کردند.**********
زنگ زده شد.بچه ها وارد کلاس شدند.موسیو  اولبر " استاد فرانسوی زبان فرانسه " با سوالات امتحانی ، وارد کلاس شد.
بر خلاف گذشته کسی  از جایش بلند نشد. ورقه های سفیدی را
جلوی بچه ها قرار داد.شروع کرد به خواندن متون دیکته. هر جمله را دوبار تکرار می کرد. همه بچه ها آرام نشسته فقط او را
نگاه میکردند.لحظه به لحظه صدایش بلند تر و بلند تر می شد. صورتش کاملاً برافروخته و سرخ شده بود.عرق از سرو  رویش
جاری بود. بچه ها هم چنان  با بی تفاوتی و بدون حرکت نشسته بودند.جلسه قبل رفتاری  نا شایسته نسبت به یکی از دانشجویان داشت. با عصبانیت ورقه های سفید را جمع کرد. سوالات گرامری
را مقابل تک تک بچه ها قرار داد. بچه ها هم چنان ناظر کار هایش
بودند.ناگهان در یک لحظه  همه بلند شده و کلاس را ترک کردند.
دیگر هرگز  مسیو اولبر  را ندیدم.********
با صدای بلند گوی مدرسه بخود آمدم. : : "دبیران محترم لطفا سوالات امتحانی را توزیع نمایید.". وقتی ورقه های سفید را در کنار دانش آموزان قرار دادم  کوچکترین حرکتی نکردند.با صدای بلند گفتم : :لطفا اسامیتان را روی ورقه ها بنویسید. باز هم حرکتی نکردند.سوالات ریاضی را جلوی آنها گذاشتم، عکس العملی
نشان نداند.برنامه امتحانی شان بسیار فشرده و برای درس ریاضی
کمترین وقت را در نظر گرفته بودند.دقایقی گذشت و همچنان ساکت و بی حرکت به من نگاه می کردند.رفتارشان عواقب بسیار بدی از طرف مدیر داشت.به آرامی گفتم : :موافقند این یک امتحان تمرینی جهت آشنایی با سوالات باشد و در یک فرصت مناسب  دوباره امتحان بگیرم؟ لبخند رضایت بر چهره شان ظاهر شد و شروع به نوشتن کردند و من دوباره ،همچنان قدم زنان خاطرات شیرین دوران دانشجویی ام را مرور میکردم.
ادامه دارد .        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۵۳
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم( 9)
( عید جعفر در دوم  مهر ماه سال  46)
سال 46 سال سختی بود . پدر برای دومین بار در کارش شکست
خورد. مادر به علت بیماری قلبی  و نگران از ثبت نام من ، در بیمارستان بستری شد. خواهر و برادر هایم ازدواج کرده و  مقیم
 شهرستان بودند. من بودم  و انبوهی از مشکلات. نمی دانستم با
ثبت نام چه کنم؟ با مختصر پولی که داشتم ، از چند کتابفروشی
 پشت پارک شهر ،کتابهای دسته دوم  سال بعد را با قیمت بسیار
 ارزان خریداری نمودم.  در فکر شهریه بودم  که دوستم  جعفر
را دیدم.                             *****
چند سالی بود که از شهرستان  به تهران مهاجرت کرده بودند.
سال گذشته در کلاس هفتم ، هردو  در دبیرستان دکتر نصیری
ثبت نام کرده بودیم.بیستم خرداد ماه سال 46  برای گرفتن  نتیجه
وارد  حیاط مدرسه شدیم. انبوهی از دانش آموزان در پشت پنجره
دفتر مدرسه، مشرف به حیاط اول، جمع شده بودند تا نتیجه  امتحانات  را  که در پشت  شیشه نصب  شده بود، ببینید.
بعضی از دانش آموزان از  حفاظ  پنجره ها بالا رفته تا هم  نتیجه خود را
ببینید و هم  نتیجه دوستانشان را اعلام کنند.بعض از والدین خوشحال بودند و  انعام می دادند و بعضی  ها غمگین و   افسرده.  در جلوی اسم  جعفر،با خودکار  قرمز  و با خط کشیده نوشته شده بود: م-------------------ر دود
بیچاره گریه می کرد. تصمیم گرفته  بود که دیگر به مدرسه نرود.
در مغازه پدرش مشغول به کار شد. موهایی بسیار بلند و لباسی مندرس داشت.              *****
با دیدن جعفر فکری به ذهنم رسید . از او خواستم  نامه ای از طرف من به رئیس دبیرستان بدهد. آخر ، سال گذشته  برای ثبت نام
،چند بار پیش  رییس رفته بودم و مرا می شناخت. قبول کرد.
روی کاغذی نوشتم  :: ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری، سال گذشته  در خرداد ماه با معدل خوب  قبول شده ام  اکنون  به علت عدم پرداخت شهریه نمی توانم ادامه تحصیل دهم.....با تشکر
.........روز بعد ، نامه  را در پاکت در بسته ای  گذاشتم  و به جعفر دادم. با هم به دبیرستان رفتیم. من جلوی دبیرستان  و مقابل نانوایی ایستادم و
او وارد مدرسه شد.                    *****
زنگ دوم خورد و  از جعفر خبری نشد. بسیار نگران و مضطرب
شدم. چند بار از جلوی در مدرسه عبور کردم ولی خبری از او نبود. لحظه به لحظه بر اضطرابم افزوده می شد.زنگ آخر هم خورد
 و بچه ها دسته  دسته از مدرسه خارج شدند. با کنجکاوی بچه ها
را می نگریستم تا شاید  جعفر را ببینم ،ولی افسوس..........
ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. دانش آموزی را دیدم با لباسی بسیار نو وسری  تراشیده و کوچک. موهایش در بعضی
نقاط  ،زیاد و  در بعضی  قسمت ها  حتی پوست سرش هم معلوم بود. آری جعفر بود.               *******
گفت  نامه را به رییس دادم، نگاهی به من انداخت و به دفتردار
گفت : ایشان را اصلاح کنید و بفرستید سر کلاس. یک  بن لباس هم به او بدهید.                   *******
به اتاق دیگری رفتیم . ابتدا با ماشین برقی  سرمرا تراشید  و گفت: از این لباس ها هر کدام اندازه ات هست بپوش و بعد به کلاس  دوم،پنج  رفتیم.در زد .در را باز کردند.  صدای کشیده شدن قلم درشت  روی کاغذ ، فضای کلاس را پر کرده بود. روی تخته سیاه
 با خطی  درشت و بسیار زیبا نوشته شده بود :: بنی آدم اعضای یکدیگرند،  که در آفرینش ز یک گوهرند.................  تو که از محنت دیگران
بی غمی،  نشاید که نامت نهند آدمی.
آقای موسوی ،معلم خط  با دیدن من ، گفت : آفرین ، همه دانش آموزان  باید  مانند   این دانش آموز  موهایی کوتاه و مرتب داشته باشند و پرسید:: قلم داری ؟ گفتم :نه. گفت : دوات داری ؟  گفتم ،نه. گفت : پس  خاک  بر سرت.  برای چی آمدی ؟ بتمرگ.
زنگ بعد درس تاریخ ، داشتیم وآقای بیریجانیان از اول  زنگ تا آخر
زنگ  در باره پادشاهان سلجوقی صحبت کرد. و قرار شد بعضی
از دانش آموزان  برای جلسه  بعد کنفرانس بدهند. جعفر
بابت لباسها  از من بسیار  تشکر کرد . او را در آغوش گرفتم.
پرسید:: ولی ،عباس  ،چرا سرم را تراشیدند و به کلاس  فرستادند؟؟ .  ادامه دارد.       صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۱
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم (  8)  - ( شام آخر )

هنوز به سالن نرسیده بودم که صدای شوخی و خنده بجه ها بگوش  می  رسید. وارد سالن شدم. حرکات و رفتارشان همانند دوران نو جوانی بود. در اینجا زمان  نه تنها متوقف شده بود ،بلکه به پنجاه سال قبل بازگشته بود. سالنی بود پوشیده از چهار ردیف میز و صندلی ،تزیین شده به شکلی زیبا  با میوه و شیرینی که  به همت و یاری    مهندس برزگر فراهم  شده بود .در انتهای سالن سماوری بزرگ،چای و قهوه داغ را به بچه ها  ارایه،  می داد. چنان غرق  در خاطرات دوران  دانش آموزی بودند  که گویا  گذر زمان را  حس نمی کردند. در انتهای سالن  و در چند ردیف،اساتیدی بودند  که با حسرت ،دانش آموزان قدیم  خود را می نگریستند.
                          *****
بچه ها نه عنوانی داشتند و نه  مقامی،بلکه به کودکانی شاداب و با نشاط تبدیل شده بودند. آمده بودند ،پس از نیم قرن پدران معنوی خود را زیارت کنند. آمده  بودند تا  بار دیگر کودکی خود را بیابند.
                             ******
   تیمسار پشنگ پور ضمن پذیرایی گرم خالصانه ،به همراه مهندس،رئیس دانا و استاد قویفکر،مدیریت جلسه را به عهده داشتند. دکتر خبازان و دیگر دوستان،هم با اجرای آواز های قدیمی،و هم با کمک به حساب و
کتاب جلسه ،به دیگر دوستان ،یاری می رساندند.
                              *****
روی بعضی از صندلی ها دسته گلی بهمراه  عکسی از تعدادی اساتید و دانش آموزان به چشم می خورد.
استاد قوام الدین حبیبی و جوادی-استاد فلاح و میکاییلی-استاد قلی زاده و امام قلی-استاد موسوی و امیر خلیلی-استاد یزدان پناه و آذرشهری-......... و دانش آموزان حبیبی و آراسته فر- مسعودی و قره خانیان - شیر افکن و ........
                              ******
جلسه شروع شد. استاد صمیمی با کوله باری  از تجربه و عشق به تدریس، با چشمانی اشگ بار و موهایی سپید پشت میکروفن قرار گرفت. بچه ها  گرداگرد او نشسته ،منتظر بیانات استاد بودند. شعری از ژولیده نیشابوری خوانده شد. پس از شصت سال تدریس  هم چنان استوار و عاشق بود. در ذهن بیشتر بچه ها گفته  ها  و عنوان انشاهای استاد تداعی می شد. " گناه در تاریکی صورت می گیرد ."  - " کسی که گناه می کند مقصر نیست، کسی که تاریکی را بوجود می آورد گناه کار است."
در ذهن کسی نمی گنجید که این آخرین  شام با استاد باشد !!!!!!
هر آنچه  لازم بود بچه ها را پند و امید داد. برای آخرین بار در کنار شاگردانش قرار گرفت .
                         *******
قبل از شام دوستان خاطراتی شیرین از استاد بیان نمودند. راستی چقدر زود دیر شد. وقت خدا حافظی فرا رسید.اساتید  را
می بوسیدند و با یکدیگر خدا حافظی می کردند.
                            ******
وقتی همه به در خروجی  نزدیک شدند،ناگهان سالن در تاریکی مطلق فرو رفت.سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت.
از بین بچه ها مردی استوار ،با قامتی بلند،کتی طوسی ،دستانی
 لرزان برخاست.چهره ای مصمم ،صورتی سترگ، با خالی در گونه
راست و بالای لب،شروع به سخن کردن نمود :: فرزندان عزیز من،
آنچه که موجب سعادت شما می شود،مقام و عنوان نیست.
پس ،انسان باشید و با تقوا -خالص باشید و زلال- آراسته باشید و
وارسته-  یار  باشید و سرپناه. هر آنچه کوشیدیم، برای اعتلای این صفات بود و بس.  پس چنین باشید تا شادی روح ما باشید.
                            *****
برگشتم تا او را در آغوش بگیرم، جز عکسی از قوام الدین حبیبی
و دسته گلی زیبا روی صندلی چیزی ندیدم.
ادامه دارد.       صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسیهای عزیزم   ( 7)

پیرمرد  گیج و متحیر  ولی کنجکاوآنه  با حرکتی  آرام و  پانتومیم وار از بین دانش آموزان عبور  کرد  تا شاید صاحب صدا را  بیابد.
دستهایش را به طرفین باز کرده  و عقاب وار دنبال شکار می گشت. از پشت عینک ذره بینی ،با صورتی گرد، بی مو  و  چروکیده به دانش آموزان  ته کلاس خیره شده بود.
                                     *****
اصالتا یزدی  ولی متولد  بمبیی بود. وقتی به سمت راست کلاس
می رفت  صدای گریه کودکی نوزاد  از سمت چپ  شنیده می شد،و هنگامیکه به سمت  چپ کلاس وارد می شد صدا از
سمت راست شنیده می شد.

نگاهش  روی ردیف آخر کلاس متمرکز شده بود،
 مخصوصا  تورج ،کریم ، حسین و  محمدعلی ولی آنها بقدری ساکت و طبیعی بنظر می رسیدند که برایش باور کردنی نبود.
کم کم صورتش سرخ شد و عصبانی بنظر می رسید. دیگر تمرکزی برای تدریس نداشت.سکوتی مطلق همراه  با ترس و وحشت تمام کلاس را فرا گرفته بود. اولین بار بود که با چنین وضعیتی روبرو می شد. زیر لب  به انگلیسی کلماتی را زمزمه می کرد:!!Bloody !! -Bloody  (لعنتی!!! -لعنتی!!!).
به هر دانش آموزی  خیره می شد،رنگ از رخسارش می پرید.
                                      ***
ناگهان صدای زوزه گرگی مرا به خود آورد. نگاهی به دانش آموزان انداختم. قد و قامتی بلند و چهره هایی خشن و ناهنجار
داشتند.                      
                                       ***
روزی که ابلاغ تدریس گرفتم،منطقه  2  را پیشنهاد دادند.
نپذیرفتم. دوست داشتم  در  منطقه  10 محل تحصیلی خودم
و مخصوصاً  دبیرستان دکتر نصیری تدریس  کنم.
باورشان نمی  شد :: پسر مگر عقلت کم است، همه آرزو
دارند  در اینجا تدریس  کنند. بیشترین تدریس خصوصی را
دارد. محیطی آرام  و مدارسی استاندارد  دارد. نپذیرفتم!!.
عصبانی شدند. ابلاغم  را برای دبیرستان  ستارخان واقع در خیابان (اشرف
پهلوی سابق) در انتهای خیابان مالک اشتر نوشتند.
گفته می شد  بچه های بسیار ناهنجاری دارد.
روز اول مهر وارد مدرسه شدم. ابلاغم  را به معاون تحویل دادم
نگاهی بمن انداخت و لبخندی زد و گفت بفرمایید اطاق دبیران.
 وارد دفتر شدم. بیشتر دبیران با سابقه ومسن بودند.با تعجب بمن نگاه می کردند.یکی از آنها گفت:: پسرم ،چی میخوای ؟گفتم برای تدریس آمده ام. با تعجب بیکدیگر نگاهی کردند. وقتی از معاون ، برنامه هفتگی خواستم،گفت فعلا احتیاجی نیست.حالا امروز را کلاس بروید!!!                                                                            
                                       *****

وارد کلاس شدم.اتاقی  بزرگ با دیوارهایی کثیف  و پراز  نوشته، . میزها یی در سه ردیف و نامرتب  . قاب عکسی ازشاه با شیشه ای  ترک خورده  به دیوار آویزان  بود بسیار شلوغ و پر هیاهو  . چهره هایی  درس نخوان و پر شرارت  داشتند. ناگهان ساکت شدند.
شاید از اینکه نو جوانی را برای تدریس آنها قربانی کرده بودند
متعجب شده بودند. سرم رو به پایین بود. جرات نگاه کردن به
اینهمه چشم را نداشتم. عرق از سرو رویم جاری بود. یک بار ازبین
دانش آموزان تا انتهای کلاس رفتم و برگشتم. ناگهان دوباره صدای زوزه گرگی شنیده شد. صدای خنده وقهقهه کلاس را فرا گرفت. برگشتم و نگاهی به بچه ها انداختم. منتظر عکس العمل
من بودند. بمن خیره شده بودند. شاید دوست داشتند عصبانی
می شدم.                         ****.
لبخندی زدم.با صدای بلندی گفتم::آفرین!!!!!   واقعآ آفرین!!!!
هزاران دکتر ، مهندس ،وکیل و...........وجود دارند اما فقط
یکنفر شهرت جهانی دارد::  چارلی چاپلین.  کسی
که این صدا را
تقلید می کند واقعا هنرمند است. قبل از اینکه درس را شروع
کنیم چند لحظه ای از هنرش استفاده کنیم. بدون آنکه بدانم کیست
گفتم:: بفرمایید این جا.  نه  اصلا در همان جا برای بچه ها این کار  رو  انجام بده.
زمزمه کلاس را فرا گرفت. حالتی خودمانی پیش آمده بود.
ناگهان چند تا از بچه ها در حالیکه به دانش آموز دیگری اشاره می کردند، فریاد زدند:: همایون بلند شو دیگه!!!!!
تازه صورتش را شناختم. تشویقش کردم  بیاید و در جلوی بچه ها
صدای گرگ را تقلید کند.
دیگر کلاس در اختیار من بود.  و  شروع کردم.
ادامه دارد.        صفدری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۰
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم  ( 6) 
سه شنبه ها بچه ها با انگیزه بیشتری به مدرسه می آمدند - زنگ  دوم  ورزش داشتیم  - آ قای شبانکاره ، معلم ورزش ،بچه ها را به
 چند گروه تقسیم می کرد. عزتی ، فشندکی، فدایی و گرجی و ..... تیم والیبال و ستوده  - از بچه های تجربی - و همیشه آماده  برای بازی ، خبازان ، کلانتری ،  حصاری و........تیم بسکتبال و رضایی، فیض خانی، مسعودی ،مرادی ،و. صحبتی و.....تیم فوتبال و خوینی ها و دانشمند ،تیم پینگ پنگ  و رییس دانا و برزگر وبعضی از بچه ها  در کلاس می ماندند  و تکلیف ریاضی حل می کردند. .  
. بعضی ها هم عضو  تیم تماشاچی بودند.    استاد حسن زاده با ماشینش وارد حیاط مدرسه شد .  از زیر تور والیبال عبور کزد. ،سرش را بشدت خم  کرد تا به تور نخورد.بچه ها شروع به کف زدن نمودند.
ماشین را در گوشه حیاط پارک  کرد و به تیم والیبال بچه ها
پیوست. بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند - استاد فیزیک و بازی با بچه ها  !!!!.                       آخر زنگ بعضی از بچه ها ،با خواهش و تمنی
 از نگهبان  درب مدرسه ،به آنطرف خیابان رفته و  "  دو  " ریال
نان بربری می خریدند.( یک دو زاری و یک دهشاهی).

بعد از یک ساعت ورزش و دویدن ،آن تکه نان داغ و تازه  را
چنان با ولع می خوردند که لذت آن هرگز قابل توصیف نیست.
مخصوصاً روزهای سرد زمستانی.
آن روز جواد بعد از خریدن نان،دوان دوان وارد مدرسه شد.
دیگر فرصت خوردن در حیاط نبود. معاون مدرسه  با دنبال کردن
بچه ها،آنها را بطرف کلاس ها هدایت کرد. جواد چاره ای جز
پنهان کردن نان تازه ، در زیر ژاکت  ،نداشت .

معلم  حساب  استدلالی  که بسیار  جدی و  سخت گیر بود  وارد کلاس شد.
مبصر کلاس  بر پا داد .استاد بطرف  تخته سیاه رفت و شروع کرد به توضیح دادن در باره معادلات سیال.
 هرزگاهی که پشتش  به سمت بچه ها  بود ،هر یک از دانش آموزان با شیوه  خاص خود  طلب تکه ای نان می کردند.
بعضی ها با کشیدن  دست به صورت  و ریش گرو گذاشتن و
بعضی ها هم با گرداندن چشم در حدقه ،نان تازه   می خواستند .
جواد فرصت جواب دادن به این همه مشتری را نداشت.
در یک لحظه تکه ای نان از جناح چپ کلاس به جناح راست پرتاب شد و در دستان فریدون جای گرفت و  این همان لحظه ای بود که
 معلم بر گشت تا به دانش آموزان  توضیحی بدهد. بیچاره در حین ارتکاب جرم دستگیر شد.
او را صدا کرد ؛ به شدت تنبیه و از کلاس اخراج شد.

                                   *****
وارد کلاس شدم.بچه ها بر خاستند. بطرف تخته رفته و با مقدمه ای مشتق و مشتق پذیری یک تابع را در نقطه ای معین توضیح دادم. سعی کردم  هر آنچه که میدانم  و آنچه که از اساتید خودم
استاد سیاسی و علی آبادی یاد گرفته بودم به بچه ها منتقل کنم.
ضابطه تابعی را نوشته و از بچه ها خواستم مشتق پذیری آن را
در نقطه 2  بررسی کنند.
                   .             *****
وقتی بسوی بچه ها برگشتم، ساندویچ کوچکی از  زیر میز
،بسمت دانش آموز  دیگری منتقل شد. رنگ از رخسارش پرید.
با تشویش و نگرانی بمن نگاه می کرد. گفتم ::حالا اگر این سوال  را چند دقیقه دیگر حل کنید اشکالی ندارد. از حالا چند دقیقه فرصت دارید  هر آنچه که دارید میل کنید..
شروع به قدم زدن کردم. تعارف  و بفرمایید بچه ها فضای کلاس را پر کرد. دقایقی بعد با اشتیاق  زیادی شروع به حل مسئله نمودند..........     ادامه دارد.         صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 5)

با صدای هر ،هر بخاری نفتی ، پچ،پچ بچه ها هم شروع شد.
هر لحظه صدای بخاری بیشتر و بیشتر می شد. دیگر معلم قادر
به ادامه درس نبود. شیشه های مشرف به حیاط بخار کرده و
قطرات آب روی آنها جاری بود.
با دست کمی شیشه را پاک کردم،آسمان سرخ شده بود و ذرات
برف چرخ زنان و آرام روی درخت خرمالوی مشرف به پنجره می
نشست. سپیدی حیاط و قرمزی خرمالو های زیر برف،منظره زیبایی را پدید آورده بود.
ضربه ای به در نواخته شد. مردی قد بلند،لاغر اندام با موهایی
جوگندمی و بینبی دراز وارد شد. نگاهی تند واخم آلود به مبصر
و بخاری انداخت و گفت:: بفرمایید پایین ، توی حیاط وسطی.


بچه ها دسته دسته از کلاس ها وارد راهرو شده تا از آنجا به حیاط وسطی که محصور بین دو ساختمان اول و دوم و راهروها بود شوند.
در ابتدای راهروی طبقه اول و در بالای درب آزمایشگاه زیست شناسی، تلویزیون کوچکی نصب شده بود که با پخش مارش نظامی و رژهایی از یگانهای هوایی و زمینی،حال و هوای مدرسه را دگرگون کرده بود.
گوینده با صدایی ابهت وارد مراسم رژه در حظور شاهنشاه و سران ارتش را در زیر بارش برف گزارش می کرد.حیاط وسطی
مملو از دانش آموزانی بود که از شدت سرما و در زیر بارش برف ، در حالت ایستاده بیکدیگر فشرده شده بودند.
چند بلند گوی نصب شده در دیوارهای اطراف با پخش آهنگ ها و سرود های انقلابی فضای نظامی را حاکم نموده بودند.

در جایگاهی که در راهروی طبقه دوم ، بالای سر دانش آموزان و مشرف به حیاط وسطی تعبیه شده بود ،میزی بهمراه یک دسته گل ،یک میکروفن و پرچمی از ایران بچشم می خورد.
تعدادی از دبیران،معاونین و نماینده اداره آموزش و پرورش
در پشت میز ایستاده بودند.
لحظاتی بعد معلم کتاب انقلاب سفید در پشت میکروفن قرار
گرفت و پس از خیر مقدم به نماینده اداره آموزش و پرورش و
تشریح اصول شش گانه انقلاب سفید شاه و مردم، سخنانی از رشادتهای شاهنشاه در آزادی آذربایجان بیان نمود.
ناگهان از وسط و میانه حیاط صدای هوم،هههمهمهو م بلند
شد ومانند موجی، تمام حیاط را فرا گرفت.صدای گوینده بسختی شنیده می شد. هر چه گوینده بلند تر
صحبت می کرد،صدای هوم دانش آموزان بیشتر وبیشر می شد.
منظره ای غیر منتظره پیش آمده بود. یکی از معاونین در حالیکه
دستش را بالا برده بود ، دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد، ولی فایده ای نداشت.
همه ساکت و آرام بنظر می رسیدند ولی صدای هههمهمهو م
در چهار دیواری محصور حیاط ، تمام فضای مدرسه را درنوردیده بود.
قربانی دوم در پشت میکروفن قرار گرفت و سعی کرد
جو را تغییر دهد:: خوب حالا یک کف بلند برای خودتان بزنید،
صدای هههههههوم بیشتر شد. استرس و عصبانیت سراسر
کادر مدرسه را فرا گرفت.
قربانی سوم " نماینده اداره" پیش آمد تا از فضاحت جو
بکاهد:: عزیزان من امروز در سایه اقتدار شاهنشاهی شجاع ،
توانا، مبتکر ، آذربایجان عزیز به مام وطن باز گشت .
این ناخدای کشتی طوفان زده............ دیگر صدای مرد در
هو........ هو ........ ی بچه ها محو شده بود.
لحظاتی بعد دیگر کسی در جایگاه نبود. ناگهان یکی از معاونین
پشت میکروفن قرار گرفت و با عصبانیت به چند نقطه اشاره کرد
و گفت: : این دانش آموزان بیایند دفتر. انگشت بطرف هر دانش آموزی اشاره می شد ،همه بر گشته و به پشت سر خود نگاه می کردند.
با صدای هر ،هر بخاری نفتی بخود آمدم. به دانش آموزی که
کنار پنجره ،مشرف به حیاط وسطی نشسته بود اشاره کردم
که پنجره ها را باز کند.ترکیب هوای سرد وتازه با هوای گرم
داخل کلاس ،هوای مطبوعی را بوجود آورده بود.
ریزش برف بر روی درخت خرمالو و سپیدی حیاط بسیار زیبا
می نمود.
روی میز ،ردیف ،اول دسته گلی زیبا بچشم می خورد با نوشته ای روی آن: : " دانش آموز شهید حسن قدمی "
از بالا نگاهی به داخل حیاط انداختم جز چند رد پا ، تا پای
درخت خرمالو چیز دیگری ندیدم............
.. ادامه دارد.
صفدری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 4)
گرمای زود رس تابستان در بعد ازظهر خرداد47 امان همه را بریده بود. وقتی از در منزل راهی مدرسه شدم مطالب کتاب مانند فیلمی در ذهنم تکرار می شد. از کوچه ای گذشتم. از کنار
هر منزلی عطر متنوعی از غذا استشمام می شد. وارد مدرسه شدم. بچه ها یکی یکی در حالیکه غرق مطالعه بودند وارد مدرسه می شدند. بعضی ها سر ها را تراشیده تا سبک تر و راحت تر مطالعه کنند. هنوز یکی ، دو ساعت به امتحان ثلث سوم مانده بود.سمت راست حیاط مدرسه و در زیر میله های بسکتبال حسین و تورج و علیمددی در حال گفتگو و دوره کتاب بودند.
تعدادی از دانش آموزان از شدت گرما به زیر سایه سه درخت کاج بلند که در کنار آبخوری بود پناه برده بودند. هر از گاهی سرها را به زیر شیر های آب برده تا از شدت گرما بکاهند. کنار آبخوری و سمت راست حیاط و در زیر ایوانی که مشرف به آزمایشگاه شیمی و اتاق ورزش بود ،حسن و مسعود و کاتوزیان و دیگر دوستان نشسته بودند.تعدادی از بچه ها دست در گردن یکدیگر ، قدم زنان کتاب را دوره میکردند و بعضی با تکه ای نان ،خریده شده از نانوایی روبروی مدرسه از دوستان پذیرایی میکردند. عزتی و مسعودی و قاسم زاده و حصاری به دیوار مشرف به حیاط مدرسه بامشاد تکیه داده بودند و سوالات مهم را مرور می کردند. لحظه ای بعد امیر وارد حیاط شد. صورتش سرخ و مملو از سوال بود. مستقیم بطرف ما آمد ودر حالیکه با دو آرنج و حرکتی از بدن لباسش را مرتب می کرد کتابش را باز کرد و گفت :: اگر این سوال در امتحان نیامد؟!!!! .
در یک لحظه همه سر ها بطرف کتابش متمایل شد و روی یک سوال چند گزینه ای متمرکز گردید.
دقایقی بعد همه با بهت و حیرت به یکدیگر نگاه کردیم.
سکوتی سنگین حاکم شد. عزتی چند قدمی عقب رفت و با صدایی بلند توام با خنده و در حالیکه با دست بر پایش می کوبید
فریاد زد:: امیر جان ما که امروز امتحان اجتماعی نداریم!!!!!!!!.
امیر گیج ومبهوت به ما خیره شده بود . صدای خنده و قهقهه بچه ها
فضای مدرسه را دگرگون ساخت.
در یک لحظه کتاب تاریخ را از دست عزتی گرفت و به گوشه ای
پناه برد و در حالیکه انگشتانش را در گوشش فرو برده بود بشدت مشغول مطالعه شد.
صدای بریدن درختان کاج و فروریختن ساختمان مدرسه،خاطرات
پنجاه ساله من را فروریخت . و این آخرین باری بود که با شروع مهر ماه و دیدن مدرسه خاطرات دوران کودکی ام را مرور میکردم..............
ادامه دارد. صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۷
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم. (3)
با سوت بلندی، قطار در ایستگاه ری متوقف شد. چند دقیقه ای ایستاد. برای اولین بار لکوموتیو قطار را که از روبرو و از کنار ما می گذشت دیدم. جه ابهتی داشت! !. استوانه ای سیاهرنگ با چرخهایی بزرگ در پشت و چرخهایی کوچک در جلو که با اهرمی فلزی به یکدیگر متصل بودند. ای کاش زودتر به تهران می رسیدم. خیلی دیر شده بود. دوم مهر ماه بود و من هنوز ثبت نام نکرده بودم. مادرم در مشهد دچار بیماری سختی شد و مجبور شدیم تا بهبودی نسبی در آنجا بمانیم. دلم برای همکلاسی هایم، دانشیان ، چیت ساز ، احمدی و...... تنگ شده بود، حتماً الان در مدرسه بودند.
سوم مهر ماه ، صبح زود به همراه مدارک، راهی دبیرستان دکتر نصیری شده، وارد خیابان سینا شدم. باد سرد پاییزی ملایمی برگهای درختان زایشگاه ثریا را به رقص آورده بود.
از کنار مدرسه بامشاد گذشتم. دلتنگی ام بیشتر شد. جلوی دبیرستان دکتر نصیری رسیدم. در باز بود. مردی با قدی متوسط ، موهایی مجعد و پرپشت ، سبیلی استالینی در حالیکه تسبیح دانه درشتی را در دست می چرخاند ایستاده بود. در حیاط مدرسه هیچکس نبود. با چشمان سیاه و درشتش نگاهی به من انداخت: : چی میخوای ؟؟ . برای ثبت نام آمده ام. پوز خندی زد !!! . حالا ؟؟.بچه جان از دو ماه پیش اینجا صف بسته بودند. شب تا صبح خوابیدند تا ثبت نام کنند!
ا . طوری ایستاده بود که داخل شدن تقریباً غیر ممکن بود. ناگهان شخصی از آنطرف خیابان و از کنار نانوایی فریاد زد : " سنجد "،
مانند فنری جمع شده بطرفش پرتاب شد. بهترین فرصت بود. داخل شدم. عکس شاهنشاه تمام قد ، در بالای پله های ورودی ساختمان به چشم می خورد. از چند پله سنگی بالا رفتم.
وارد راهرو شدم. بسیار خلوت و ساکت بود، انگار مدرسه خالی بود. مقابل در ورودی، اتاق نسبتاً بزرگی با در باز بچشم می خورد.
با کنجکاوی نگاهی به داخل کردم. دور تا دور
اتاق را قفسه های شیشه ای با ماکت هایی از بدن انسان پوشانده بود. در گوشه ای از اتاق نیم تنه ای از بدن انسان با صورتی سرخ و شکمی پاره بچشم می خورد. مردی بلند قد با صورتی گرد ، سری تاس و سبیلی خطی بهمراه دو دانش آموز وارد اتاق شدند. بچه ها او را ، "عمو " صدا می کردند .با او بسیار خودمانی بودند. ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. مردی کوتاه قد با چهره ای مهربان ، صدایی گرفته و چشمانی زاغ پرسید : چرا بیرون کلاسی.؟؟ برای ثبت نام آمدم. :: پسرم کلاس ها پر شده و دفاتر بسته شده، شاید مدارس علامه یا دکتر خانعلی ثبت نام کنند.
روز بعد به آنها مراجعه کردم ، با همین وضع مواجه شدم.افسرده، گیج و خسته بر گشتم.
به نزدیکی مغازه پدرم رسیدم. چی شد ؟؟ ثبت نام کردی ؟ با بغض گفتم:: ثبت نام نمی کنند. همه جا پر شده. در این لحظه تیمسار شکوهی ، از دوستان قدیمی پدرم برای خرید وارد مغازه شد : : به به عباس آقا.
چطوری ؟ :کلاس چندی ؟ با بغض گفتم :
میرم هفتم. ولی ثبت نام نمی کنند. روی صورت گرد و گوشت آلودش ابروهای پر پشتش در هم رفت.: غلط می کنند .!!! کجا می خوای ثبت نام کنی؟ ؟::دکتر نصیری.
اینجا بایست تا بر گردم. پدرم بسیار خوشحال
شد. چند دقیقه بعد با لباس مجلل ارتشی،
با چند نشان لیاقت و یک حمایل بسیار زیبا
و پر ابهت وارد شد. راهی مدرسه شدیم.
وقتی به نزدیکی در رسیدیم مرد کوتاه قد
خم شد و وارد راهرو شدیم. درسمت راست راهرو، بطرف اتاق رئیس رفتیم. در زد. وارد شدیم. اتاقی بزرگ، با صندلی هایی در اطراف. در انتهای اتاق پشت میزی بزرگ، شخص بلند قامتی ، با کتی طوسی و کرواتی مشگی در حالیکه بطرف میز خم شده بود ، در حال نوشتن بود. صورتی جدی، ابروهایی پر پشت، خالی در گونه ی چپ و بالای لب و سیگاری در گوشه ی لب داشت. در گوشه ی میز یک دستگاه تلفن ، پرچمی از ایران با آرم شیروخورشید و تعدادی قلم ، یک خودنویس و یک خوش کن بچشم می خورد. بدون نگاه کردن با صدای قاطعی گفت:: بفرمایید. تیمسار شکوهی با لحنی اکو دار ::برای ثبت نام آمده آیم. رئیس::
جا نداریم. تیمسار با صدایی بلند تر:: منزلشان نزدیک اینجاست باید ثبت نام کنید. رئیس:: بروید منطقه بگویید ثبت نام نمی کنند. تیمسار با حالتی متعجب، چشمانی سرخ شده، نگاهی غضب آلود به او انداخت. دستی روی شانه ی من گذاشت و با عصبانیت از دفتر مدرسه خارج شدیم. در طول راه مرتب با خودش زمزمه میکرد:"باید یک گوشمالی به این آقا بدهم!!! آدمت میکنم !!!!. دو روز بعد با نامه ای از ارتشبد هاشمی نژاد ، ژنرال آجودان شاه، مهروموم شده وارد
مغازه شد. روی پاکت نوشته شده بود: از ستاد بزرگ ارتشداران به ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری.
فردای آنروز قرص و محکم راهی مدرسه شدم. نامه را روی میزش گذاشتم. در حال نوشتن بود.
عکس العملی نشان نداد لحظاتی بعد پاکت را برداشت و خواند. دستهایش بشدت می لرزید.صورتش سفید شده بود. سیگار را از گوشه ی لب برداشت و در جا سیگاری فروبرد.دستش رابه طرف زنگی دراز کرد وفشار داد.خیالم راحت شد.کار تمام بود.لحظه ای بعد مردی قوی هیکل، درشت اندام وارد شد.با تندی گفت::مگر نمیدانی ثبت نام نداریم؟؟.نامه را چند تکه کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.مرد تکه های کاغذ را جمع کرد در حالیکه بشدت سرخ شده بود کشان کشان من را به بیرون هدایت کرد. وقتی از مدرسه خارج شدم ،دیدن دانش آموزان نشسته در سر کلاس بشدت منقلبم کرد.دو روز بعد قرار شد با کمک یکی از اقوام به کاری مشغول شوم.با ناامیدی فکری به ذهنم رسید. کاغذی بر داشتم و روی آن نوشتم:: ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری ، این نامه از طرف هیچ مقام مهمی نوشته نشده است.یک هفته است که مرا ثبت نام نمی کنند،دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم. با کمال احترام:: عباس صفدری.
نامه را روی میزش گذاشتم. مثل قبل در حال نوشتن بود. دقایقی بعد بی توجه به من نامه را بر داشت. دستهایش می لرزید. کاغذ را بیرون آورد، لحظاتی بعد دستش را بطرف زنگی دراز کرد. دو سه قدم عقب رفتم. دوباره همان مرد قوی هیکل وارد شد.:: ایشان را ثبت نام کنید، همین الآن بفرستید سر کلاس.
ناله مرد بلند شد: :آقای رئیس کلاس ها پر شده،دفاتر بسته شده، کجا ثبت نام کنم؟؟ لیست ها را فرستادیم اداره،.........::
می دانم . بدون شهریه ثبت نام کنید!!!!!.
قطرات اشگ از چشمانم جاری شد. روی
یک تکه کاغذ ،چسبیده به در بزرگ مدرسه و در زیر عکسی ، با خالی روی گونه ی سمت چپ و بالای لب ،نوشته شده بود::
انا لله و انا الیه را جعون:: ........ مردی فداکار
،مدیری لایق و دلسوز.........قوام الدین حبیبی.
......... از ساعت ........ تا ساعت.......
صفدری. ادامه دارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۵
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم:
بچه ها سخت در حال مطالعه بودند. بعضی ها جزوه وعده ای هم کتاب را می خواندند. بعضی از میز ها خالی ، اما در بعضی ازدحامی دور یک دانش آموز بود.در باز شد، استاد میکاییلی با صورتی مثلث گونه، موهایی بلند ولخت، با یک دست در جیب شلوار و دست دیگر در جیب کت وارد شد. التهاب کلاس بیشتر شد. در حالیکه مرتب به عقب و جلو حرکت می کرد گفت; بفرمایید سالن. صدای همهمه بیشتر شد.
سایه ای بلند قامت، لاغر اندام با صورتی کشیده، بینی دراز، کتی کوتاه و نسبتا تنگ، موهایی جوگندمی در چهارچوب در ظاهر شد.
نفس ها در سینه حبس شد. به چارچوب در تکیه داد و رفتن دانش آموزان را نظاره می کرد. از اولین و دومین راهروی طبقه سوم گذشتیم. درطول راه بچه ها یارگیری می کردند، بعضی در کنار خبازان و بعضی در کنار عزتی و........! وارد سالن مشرف به کاخ جوانان شدیم. مرد روی سکوی بلندی ایستاد، دست چپش درجیب شلوار، دست راستش به پهلو و نیم قوسی به جلو داشت.بچه ها صندلی ها را پر کردند. مبصر اسامی را خواند، کسی غایب نبود. آقای میکاییلی با چشمانی نافذ و براق چند قدمی به چپ و راست رفت. ورقه ها توزیع شد:آقایان خوانا و مرتب بنویسید وگر نه تصحیح نخواهد شد. بچه ها مشغول شدند. چند دقیقه بعد از او خبری نبود. چند دانش آموز جایشان را عوض کردند. لحظه ای بعد ورقه های خبازان و عزتی و......... ! ناپدید شد.ورقه ها بین بعضی از دانش آموزان دست به دست می شد. صدای پایی شنیده شد. سالن بحالت اول باز گشت. آقای میکاییلی ورقه ای از جیب بغل کتش بیرون آورد:آقایان توجه کنید، در سوال دوم بجای استون بنویسید ، تری کلرواستات و در سوال پنجم بجای 50 زی زی بنویسید 150 زی زی، مشغول شوید. آه از نهاد بچه ها بلند شد. باید ورقه ها به خبازان و عزتی برگردانده می شد تا پاسخ ها عوض شوند. چند دقیقه بعد دوباره از آقای میکاییلی خبری نبود. مجددا

ورقه های خبازان و عزتی آپ دیت شده بین بعضی از دانش آموزان ردوبدل شد. بار دیگر صدای پای متفاوتی شنیده شد. سکوت حاکم شد.مرد قد بلند نگاهی نافذ به جلسه انداخت: وقت تمام است، کسی از جایش تکان نخورد تا ورقه ها را جمع کنیم. روی دسته صندلی خبازان ورقه ای نبود، کار بسیار سخت شده بود. مسعود دسته صندلی را طوری پوشانده بود که انگار درحال دوره کردن است. اعتماد به نفس بالایی داشت. مرد قد بلند شروع کرد به جمع کردن ورقه ها.نفس ها در سینه حبس شد، لحظه به لحظه به خبازان نزدیک تر می شد.چند لحظه بعد آقای میکاییلی پشت تریبون رفت:بچه های عزیز از همکاری شما ورعایت همه مسائل بسیار متشکرم.، برای امتحان نهایی خوب بخوانیدا. با این سخنان کوتاه جلسه بهم ریخت .بچه ها بلند شده و ورقه ها تحویل آقای میکاییلی شد. ناگهان صدای پای دیگری شنیده شد. در اتاق باز شد. مدیر بود:: آقای صفدری ، توی بایگانی چه می کنید؟ بچه ها را بفرستم سالون امتحانات ؟ نگاهش روی پوشه زیر دست من متمرکز شد: :امتحان معرفی شیمی، -استاد میکاییلی - ششم ریاضی -سال ت حصیلی 49 -50. با تعجب نگاهی به من کرد و پوشه را ورق زد!!!! اینها که صحیح نشده اند؟ ؟ چطور هنوزمعدوم نشدند ؟ دستهایم را روی پوشه گذاشتم،، صورتم را برگرداندم، نمی خواستم این ورقه های غیرت و همت آلوده شوند. شروع کرد به خواندن اسامی:: فریدون فشندکی- بهروز حبیبی- صادق دانشمند- جواد مسعودی - احمد شاهی - ابراهیم آراسته فرد -سعید شمس زاده - خسرو قره خانیان -و............ ع ع عباس صفدری. از بایگانی خارج شدم. بعد از چند قدم برگشتم و نگاهی به بایگانی کردم، ، در باز بود ولی کسی آنجا نبود.!!!!!.

تقدیم به روح بلند آنهایی که با ما بودند واکنون در میان ما نیستند......... واین ادامه دارد.
صفدری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم
هنوز چند دقیقه ای به زنگ تفریح مانده بود، استاد اسدی با قامتی بلند، لاغر اندام با کت وشلواری زیتونی و موهایی بلند وجو گندمی، جلوی دانش آموزان روی سکویی ایستاده بود. بعد از پنجاه دقیقه تدریس صورتش کاملاً برافروخته بود، آرام به کنار تریبون مجاور پنجره رفت، به آن تکیه داد و با صدای بلند
گفت:چند نفر معنی نهاد وگزاره را فهمیده اند،
تقریباً تمام کلاس دست بلند کردند .احساس
رضایت در چهره اش آشکار شد، صندلی را عقب کشید وپشت تریبون فلزی نقره ای نشست و گفت:برای هفته آینده انشایی با موضوع دلخواه بنویسید. پچ و پچ همه کلاس را فرا گرفت، لحظاتی گذشت ناگهان دانش آموزی لاغر اندام با صدایی بلند ایستاد و گفت; آقا ما بیایم انشای مان را بخوانیم!!! سکوت کلاس را فرا گرفت و آقای اسدی متعجب وار جواب مثبت داد،واو شروع کرد: فضای کلاس پر از همهمه وگفتگوست بعضی از بچه ها با دانش آموزان پشت سر خود صحبت می کنند، بعض ها هم فرصت را غنیمت شمرده تکالیف روز بعد را می نویسند، خنده بعضی ها هم فضای کلاس را شاد نموده است. یکی دونفر هم سر روی میز گذاشته و چرت می زنند. گاهی اوقات صحفه ی مجله ای بین بچه ها ردوبدل می شود. صدای دانه های درشت تسبیح معلم که آنها را یکی یکی رها می کند شنیده می شود، غرق در گذشته است، شاید کودکیش را و یا دانش آموزی را بیاد می آورد. گاهی شانه اش را از جیب بغل کتش بیرون آورده و موهایش را بسمت پشت شانه می کند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود، دانش آموزان منتظر عکس العمل آقای اسدی بودند:پسر اسمت چیه؟ آ آ آقا رضا قویفکر. صدای آفرین معلم و کف زدن بچه ها سکوت کلاس را در هم شکست.
برای یک لحظه صدای زنگ تفریح مرا بخود آورد.
در حالیکه دانش آموزان کلاس را ترک می کردند مرا با خاطرات شیرین آن دوران تنها گذاشتند! !!! و این ادامه دارد. صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
محمد علی رئیس دانا