انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

با سلام خدمت همه دوستان و سروران گرامی . سالهاست که عده ای از فارغ التحصیلان دبیرستان جمعی از دوستان و اکثر معلمین را یافته اند و سالانه حدود سه گردهمائی جهت تجدید دیدار و یادآوری خاطرات و گپ و گفتگو و قیل و قال و قرار و مدار باهم دارند . هسته اولیه این تجمع که اکنون به شناسائی بیش از 390 نفر انجامیده با ده نفر از دانش آموختگان سال 50 شروع شده ، امید است به همت شما به تمام فارغ التحصیلان دکتر نصیری دسترسی پیدا کنیم . با آرزوی موفقیت برای همه شما رئیس دانا

بایگانی

من و همکلاسی های عزیزم (15) به قلم عباس صفدری

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ب.ظ

من و همکلاسی های عزیزم   (15)       (کیسه شب عید)

هنوز  هوا تاریک بود و سرمای اواخر زمستان. بچه ها یکی یکی وارد حیاط  شده و در پشت در راهرو منتظر بودند. صدای ترق ترق برف های یخ زده  در زیر پا ی  بچه ها  ، آهنگ دلنشینی را تداعی می کرد .
دقایقی بعد  فولکسی سفید رنگ وارد حیاط مدرسه شد . استاد  علی آبادی،  با یک  بغل  پلی کپی و سوال امتحانی .
درب راهرو  باز شد و بچه ها روانه کلاس شدند. کلاس گرم بود و
بچه ها اطراف بخاری نفتی حلقه زده بودند. پنج صبح ، کلاس آغاز شد  و استاد علی آبادی  با عشقی وصف ناپذیر مطالب جبری
 را توضیح  دادند.  امتحانی  در چهار صفحه  از همان مطالب تدریس شده گرفته شد. بسیار  جدی و با علاقه و مسلط  به درس بودند. با دستی در جیب کت و شکمی به جلو  و صدایی رسا
،درس را بیان می نمود. هرزگاهی از آستین دیگر  کتش ، بجای    تخته پاک کن استفاده می نمود.کلاس ها ، رایگان بود و برای آن هیچ هزینه ای دریافت نمی نمود. در مواردی به بعضی از دانش آموزان ، کمکهایی هم می کرد .بعد  از کلاس ، " فوق العاده " ، جبر
،کلاس های عادی شروع  شد  .ساعت دوازده ونبم مدرسه
تعطیل شده  و مجدداً  از دو تا چهار و نیم کلاس ها تشکیل  گردید.                 
                             *********
آن روز عصر ،بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. نزدیک عید بود و پایان امتحانات ثلث دوم. هر یک از دبیران تمریناتی را بعنوان تکلیف عید تعیین کرده بودند .حتی تمام تعطیلات عید هم برای انجام آن همه تکلیف ، کافی نبود .!!!!
                                ********
زنگ آخر نواخته شد. بچه ها در حالیکه با یکدیگر خدا حافظی می کردند،مدرسه را ترک نمودند.
از مدرسه خارج شدم. فرش ها و قالی های ،رنگارنگ و آویخته شده از بام  خانه ها، چهره خیابان ها را دگرگون کرده بود .
در کنار پیاده رو،روبروی مدرسه ، تخم مرغ های  رنگ شده ،سبز و آبی و قرمز  جلوه خاصی داشتند. در کنار آنها ،کوزه های گلی با سبزه های ،روییده شده روی آنها ،منظره زیبایی را پدید آورده بود. کمی آنطرف تر ،مرغابی های ،شمعی، برنگ های ،بسیار شاد روی آب شناور بودند. تشتی پر از ماهی های قرمز و سیاه  به چشم می خورد. صدای  جغجغه های  آقا  جلال،در حالیکه،سبدی از فرفره های رنگارنگ و بادکنک های باد شده  را روی سر حمل می کرد،فضای خیابان  را شاد تر می نمود.
صدای ،آی بوته ، بوته،بوته ،از دور شنیده می شد.
                           ********
مغازه ها نیز حال و هوای دیگری داشتند .شیرینی فروشی ،نو بهار و سلمانی آقا  رضا،حال و هوای عید داشتند.
وقتی به نزدیکی حمام  ،" حسینی "، رسیدم،با دیدن  لنگ های قرمز آویخته شده ،در اطراف در و بام حمام،بیاد آوردم که باید  برای حمام شب عید،نوبت ( شماره ) می گرفتم.
                             *********
غروب فردا ،بعد از چند ساعت انتظار،از سلمانی خارج شده و راهی حمام شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و نمره ها پر بود و
مملو از جمعیت .هنوز ، چند نفری ، جلوتر از من بودند .باید زودتر
به خانه بر می گشتم  تا به مراسم عید می رسیدم. بناچار ،برای
اولین بار ،وارد حمام عمومی شدم. سالنی  بود مستطیل شکل  با
گنجه هایی کوچک در اطراف ،با کلید هایی  آویخته از کش به درب آنها. دو عدد لنگ دریافت نمودم.
                                ********
از راهروی تنگی  با حوضچه ای در کف آن عبور کرده وارد حمام عمومی شدم.بسیار شلوغ و پر هیاهو بود.دو  دلاک ،دو فرد  نشسته را شستشوی می دادند. بعضی ها هم درکف حمام دراز کشیده و منتظر کیسه  بودند. یکی دو نفر هم در مقابل آینه های بخار کرده  ، مشغول اصلاح صورت بودند . عده ای هم در ضلع
 دیگر  و در مقابل  چهار اتاقک کوچک ، با درب های آهنی ، منتظر دوش گرفتن بودند.
                              ******
کنار یکی از نمره ها  (اتاقک ها)ایستادم  تا نوبتم شود. دقایقی گذشت، فردی که جلو تر از من و مقابل درب نمره بود،با عصبانیت  ، غرغر کنان ،   ضربه ای  به در نواخت  و فریاد زد : :آقا زود باش!!!!!
دقایقی گذشت ولی از تخلیه آن خبری نشد. مرد کلافه  شد و به
صف نمره های دیگر  ملحق شد.خوشحال از اینکه زودتر ،دوش خواهم گرفت ، منتظر شدم. لحظاتی بعد درب نمره باز شد.
                        *******
مردی کوتاه قد و  چاق با شکمی به جلو ،در حالیکه  لنگی به کمر بسته بود  در  آستانه  در ظاهر شد. نفس در سینه ام حبس شد.
استاد علی آبادی !!!!    در حالیکه آب از سر و صورتش جاری بود
نگاه تندی بمن انداخت.نمی دانستم  بترسم یا خجالت بکشم  !!!!! ؟
با صدایی بلند واز ته  گلو  پرسید  :: پلی کپی ها را حل کردی  !!!!! ؟.
                          **********
روی  تلی  از  سنگ و خاک  ،تابلویی  شکسته به چشم می خورد : :   "  یداله فوق ایدیهم   "  حمام   " حسینی " مجهز به یک  دستگاه
عمومی و  20  نمره خصوصی.       سال 1330

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۱۴
محمد علی رئیس دانا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی