انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اطلاعات و اخبار دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری + خاطرات + مقالات . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

انجمن دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری

با سلام خدمت همه دوستان و سروران گرامی . سالهاست که عده ای از فارغ التحصیلان دبیرستان جمعی از دوستان و اکثر معلمین را یافته اند و سالانه حدود سه گردهمائی جهت تجدید دیدار و یادآوری خاطرات و گپ و گفتگو و قیل و قال و قرار و مدار باهم دارند . هسته اولیه این تجمع که اکنون به شناسائی بیش از 390 نفر انجامیده با ده نفر از دانش آموختگان سال 50 شروع شده ، امید است به همت شما به تمام فارغ التحصیلان دکتر نصیری دسترسی پیدا کنیم . با آرزوی موفقیت برای همه شما رئیس دانا

بایگانی

من و همکلاسی های عزیزم   (15)       (کیسه شب عید)

هنوز  هوا تاریک بود و سرمای اواخر زمستان. بچه ها یکی یکی وارد حیاط  شده و در پشت در راهرو منتظر بودند. صدای ترق ترق برف های یخ زده  در زیر پا ی  بچه ها  ، آهنگ دلنشینی را تداعی می کرد .
دقایقی بعد  فولکسی سفید رنگ وارد حیاط مدرسه شد . استاد  علی آبادی،  با یک  بغل  پلی کپی و سوال امتحانی .
درب راهرو  باز شد و بچه ها روانه کلاس شدند. کلاس گرم بود و
بچه ها اطراف بخاری نفتی حلقه زده بودند. پنج صبح ، کلاس آغاز شد  و استاد علی آبادی  با عشقی وصف ناپذیر مطالب جبری
 را توضیح  دادند.  امتحانی  در چهار صفحه  از همان مطالب تدریس شده گرفته شد. بسیار  جدی و با علاقه و مسلط  به درس بودند. با دستی در جیب کت و شکمی به جلو  و صدایی رسا
،درس را بیان می نمود. هرزگاهی از آستین دیگر  کتش ، بجای    تخته پاک کن استفاده می نمود.کلاس ها ، رایگان بود و برای آن هیچ هزینه ای دریافت نمی نمود. در مواردی به بعضی از دانش آموزان ، کمکهایی هم می کرد .بعد  از کلاس ، " فوق العاده " ، جبر
،کلاس های عادی شروع  شد  .ساعت دوازده ونبم مدرسه
تعطیل شده  و مجدداً  از دو تا چهار و نیم کلاس ها تشکیل  گردید.                 
                             *********
آن روز عصر ،بچه ها حال و هوای دیگری داشتند. نزدیک عید بود و پایان امتحانات ثلث دوم. هر یک از دبیران تمریناتی را بعنوان تکلیف عید تعیین کرده بودند .حتی تمام تعطیلات عید هم برای انجام آن همه تکلیف ، کافی نبود .!!!!
                                ********
زنگ آخر نواخته شد. بچه ها در حالیکه با یکدیگر خدا حافظی می کردند،مدرسه را ترک نمودند.
از مدرسه خارج شدم. فرش ها و قالی های ،رنگارنگ و آویخته شده از بام  خانه ها، چهره خیابان ها را دگرگون کرده بود .
در کنار پیاده رو،روبروی مدرسه ، تخم مرغ های  رنگ شده ،سبز و آبی و قرمز  جلوه خاصی داشتند. در کنار آنها ،کوزه های گلی با سبزه های ،روییده شده روی آنها ،منظره زیبایی را پدید آورده بود. کمی آنطرف تر ،مرغابی های ،شمعی، برنگ های ،بسیار شاد روی آب شناور بودند. تشتی پر از ماهی های قرمز و سیاه  به چشم می خورد. صدای  جغجغه های  آقا  جلال،در حالیکه،سبدی از فرفره های رنگارنگ و بادکنک های باد شده  را روی سر حمل می کرد،فضای خیابان  را شاد تر می نمود.
صدای ،آی بوته ، بوته،بوته ،از دور شنیده می شد.
                           ********
مغازه ها نیز حال و هوای دیگری داشتند .شیرینی فروشی ،نو بهار و سلمانی آقا  رضا،حال و هوای عید داشتند.
وقتی به نزدیکی حمام  ،" حسینی "، رسیدم،با دیدن  لنگ های قرمز آویخته شده ،در اطراف در و بام حمام،بیاد آوردم که باید  برای حمام شب عید،نوبت ( شماره ) می گرفتم.
                             *********
غروب فردا ،بعد از چند ساعت انتظار،از سلمانی خارج شده و راهی حمام شدم. هوا رو به تاریکی می رفت و نمره ها پر بود و
مملو از جمعیت .هنوز ، چند نفری ، جلوتر از من بودند .باید زودتر
به خانه بر می گشتم  تا به مراسم عید می رسیدم. بناچار ،برای
اولین بار ،وارد حمام عمومی شدم. سالنی  بود مستطیل شکل  با
گنجه هایی کوچک در اطراف ،با کلید هایی  آویخته از کش به درب آنها. دو عدد لنگ دریافت نمودم.
                                ********
از راهروی تنگی  با حوضچه ای در کف آن عبور کرده وارد حمام عمومی شدم.بسیار شلوغ و پر هیاهو بود.دو  دلاک ،دو فرد  نشسته را شستشوی می دادند. بعضی ها هم درکف حمام دراز کشیده و منتظر کیسه  بودند. یکی دو نفر هم در مقابل آینه های بخار کرده  ، مشغول اصلاح صورت بودند . عده ای هم در ضلع
 دیگر  و در مقابل  چهار اتاقک کوچک ، با درب های آهنی ، منتظر دوش گرفتن بودند.
                              ******
کنار یکی از نمره ها  (اتاقک ها)ایستادم  تا نوبتم شود. دقایقی گذشت، فردی که جلو تر از من و مقابل درب نمره بود،با عصبانیت  ، غرغر کنان ،   ضربه ای  به در نواخت  و فریاد زد : :آقا زود باش!!!!!
دقایقی گذشت ولی از تخلیه آن خبری نشد. مرد کلافه  شد و به
صف نمره های دیگر  ملحق شد.خوشحال از اینکه زودتر ،دوش خواهم گرفت ، منتظر شدم. لحظاتی بعد درب نمره باز شد.
                        *******
مردی کوتاه قد و  چاق با شکمی به جلو ،در حالیکه  لنگی به کمر بسته بود  در  آستانه  در ظاهر شد. نفس در سینه ام حبس شد.
استاد علی آبادی !!!!    در حالیکه آب از سر و صورتش جاری بود
نگاه تندی بمن انداخت.نمی دانستم  بترسم یا خجالت بکشم  !!!!! ؟
با صدایی بلند واز ته  گلو  پرسید  :: پلی کپی ها را حل کردی  !!!!! ؟.
                          **********
روی  تلی  از  سنگ و خاک  ،تابلویی  شکسته به چشم می خورد : :   "  یداله فوق ایدیهم   "  حمام   " حسینی " مجهز به یک  دستگاه
عمومی و  20  نمره خصوصی.       سال 1330

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۷
محمد علی رئیس دانا

به یاد می آورم که معلم میگفت
جاهای خالی را باکلمات مناسب پر کنید❕

ولی افسوس بعضی ازجاهای خالی هرگز پر نمیشوند..
آخر هفته است،
جاهای خالی بسیاری پرنمیشوند
جز تکرار خاطره ای و فاتحه ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۶ ، ۰۹:۴۴
محمد علی رئیس دانا

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه ای بسیار شلوغ میکرد...
خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!

با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!! آنها با نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.

وقتی بچه زمین میخورد و والدین زمین را کتک میزنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه)، وقتی میگویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی می دزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغه به بابات خبر میده.. یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.


📚چرا عقب افتاده ایم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۳۹
محمد علی رئیس دانا

اواخر اسفند ماه  سال  47  بود، از شدت سرما ی زمستان ، کمی کاسته شده بود .وارد سالن امتحانات  دکتر نصیری شدم. سالن،  بسیار شبیه  سینما بود :بالکن ،سالن بزرگ شیب دار و سن بزرگی که 
باچند پله از سالن بزرگ ، جدا می شد .
هر سالن ازچند ردیف صندلی دسته دار پوشیده شده بود. روی هر دسته ، شماره  هر دانش آموز مشخص شده  بود. امتحان جبر
، آخرین  امتحان ثلث دوم بود. در کنار بعضی از  صندلی ها دانش آموزانی  جمع شده  و مطالب  را دوره می کردند.هنوز دقایقی
به شروع امتحان مانده بود. فضای سالن پر از هیاهو و سرو صدا
بود. دبیران یکی یکی وارد سالن شده و در جای خود مستقر می
شدند.
ناگهان  با فریادی رعد  آسا ، سالن در سکوت محض فرو رفت."آقا
سااااااااااااااکت".  " آقا ، نابودت می کنما  !!!  " استاد آذرشهری  از وسط سالن بزرگ ، روبروی سن
،در حالیکه  به جلو خم شده  بود،دستهایش  را همچون  بال عقابی
باز نموده و از پشت عینک ذره بینی اش  به دانش آموزان  خیره شده بود.
سوالات  امتحانی توسط  نفرات  اول هر ردیف بین دانش آموزان
توزیع شد. وقتی پلی کپی سوال بدستم رسید قلبم به شدت می
طپید. سوالات به شکل زیبایی  ،  در هشت بند نوشته شده بود .
بالای پلی کپی در یک نیم دایره عدد  4  که نشاندهنده، چهارم ریاضی بود، به شکل زیبایی به چشم می خورد. هر سوال از چندین  سوال دیگر تشکیل شده بود .
هر عبارت جبری داخل  یک پرانتز و هر پرانتز ،داخل یک کروشه  و
هر کروشه ،داخل یک آکولاد  و  بالای هر آ کولاد  یک توان منفی
  قرار داشت. خارج کردن عبارات از آن همه  پرانتز،کروشه،  آکولاد و توان منفی ،بسیار وقت گیر و دشوار بود.
                     ******
وقتی  به سوال ششم رسیدم،سایه بزرگی را بالای سرم حس کردم. نیم نگاهی  به بالا انداختم، خودش بود. استاد قلی زاده.
معلم  بسیار جدی ، پرتلاش و با سواد جبر. در حالیکه کت سرمه ای اش را
روی دوشش انداخته بود ،به ورقه ام  خیره شده بود. رنگ از
رخسارم پرید.تمرکزم را از دست دادم.
                               ******
بسیار تنومند، با جذبه و صورتی خشن داشت. لحظه ای  مکث کرد. سپس
قدم زنان و با ابهت بطرف سن رفت. از پله ها بالا رفته و روی سن  قرار گرفت. ورقه ای از  جیب کتش در آورد و سپس  با
صدایی پر طنین فریاد زد::دانش آموزان توجه کنند در مسئله
سوم ،قسمت  ( ب) بجای عدد   7،. عدد  منفی  17 و بجای
 توان  منفی  4  توان 8  قرار دهید.  آه از نهاد  همه بلند شد.
کسی جرأت  اعتراض نداشت.!!!   باید تمام محاسبات عوض می شد.
دیگر فرصتی  برای  حل  مجدد آن مسئله نبود. با عجله سوال
دیگری  را شروع نمودم.........
                                *******
ناگهان  صدای موبایل یکی از همکاران  سکوت سالن را  بهم
ریخت  .  بخود  آمدم !!!! . برای لحظه ای، دانش آموزان نگاه معنی داری به یکدیگر
 نمودند. بطرفش رفتم و باو اشاره کردم  که رعایت کند . دو همکار دیگر در
کنار دانش آموزان گرم گفتگو بودند. هر از گاهی یکی از معاونین وارد سالن شده و فریاد  می زد :: دانش آموزان وقت زیادی ندارند !!!.  دیگر تمرکزی برای  بچه ها نمانده بود.پشت
میکروفن رفته و گفتم  : : از همکاری شما ممنونم !!!بنده  برای
مراقبت  اینجا هستم!!!  بجز یکنفر که  همکاری ، خوبی داشت،
بقیه با رغبت جلسه را ترک نمودند.!!!! بچه ها هم  با آرامش  به
امتحان ادامه  دادند.......... ادامه دارد        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۸
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسی های عزیزم  ( 12 )

وقتی وارد  دانشگاه تهران شدم، حال و هوای دیگری داشتم.
باران شبانگاهی ،هوای مطبوع  و دلپذیری.را به ارمغان آورده بود. زمین خیس بود و شادابی  مهر ماه سال 54  را حس می کردم.
هوای بهاری  بیست و دوم تیر ماه  96  چنان بچه ها را به وجد آورده بود که بعضی ها صبح زود ،مقابل  مجسمه فردوسی  منتظر حضور  دیگران  بودند.
وزش باد خنک و ملایم  ،درختان چنار را برقص آورده بود. پس از
سالها جدایی،  دوباره شاداب و جوان ،بسوی دانشکده ادبیات
پر می کشیدند. نه موی سپید و پای ناتوان و نه قامت خمیده،
مانع دیدارشان نبود. شور و نشاط جوانی را در نگاه یکدیگر
جستجو  می کردند. یکی یکی از دور پدیدار  شدند. نگاه منتظرشان بدنبال دوستان دیگری بود که شاید بیایند.
رستمی و آل داود  و    میرزا ابولقاسم ،چون خواهران  گمگشته یکدیگر را در آغوش کشیدند.
ملا نظر ، هوشیار و مصمم با چشمانی تیزبین ،همتی ،مشتاق و کنجکاو  و شوریده حال - شریفی ،متفکر و خموش  و غوغا در درون - چیمه ای،همچنان آرام و درونگرا  - رستمی ،سرحال و سرزنده و استوار- تارخ و همسرش، گرم و متین و با وقار و
صمیمی- برنامه ای،سپید از جور زمانه، متواضع و دلسوز- کاشانی،همچنان خجول و پر تلاش-.اخلاقی و همسرش،با نشاط و
سرحال- خوش کلام،به  ظاهر آرام،ولی پر تلاش و پر جنب و جوش- روز بخشیان،شاداب و قرص و محکم- فراهانی خندان و
متحیر- طلوعی ،خجول ومتواضع- رکنی،شاد و با تجربه  - ........
آمدند  تا بار دیگر  شور نشاط جوانی را تجربه کنند.
                          ***********
ناگهان سروشی برخاست تا فرزندان خود را در آغوش  گیرد : :
عزیزان من ،شور  و هیجان  شما  مرا زنده کرد.
                          ************
از بدو ورودتان  شما را نظاره گر بودم. هر روز از کنارم  گذشتید
و  توجهی نداشتید.
گاه با کروات و گاه با پاپیون- گاه شلوار تنگ و گاه  گشاد- گاه
با کلاه و گاه بی کلاه  - گاه موی بلند و گاه تراشیده  - گاه  با یقه باز و گاه بسته  ............. 
یکدیگر را دوست  داشتید . در کنار من قول و قراری داشتید.
آمدید  زبان آموزید  تا فرهنگ خود را  اشاعه دهید.
آنقدر که به دستمال اتللو  و  دزدمونا توجه داشتید به من عنایت
نداشتید.
                               *******
این منم، "  حکیم ابوالقاسم فردوسی " سرآمد شاعران جهان.
بسی رنج بردم در این سال سی         عجم زنده کردم بدین پارسی.                       **  

               

" لشکر " من را   " lascar" نامیدند  -  " پردیس" من را " paradise  "نامیدند  - "نام " من را  " name " نامیدند  -
" نو  " من را  " new "  نامیدند - و..............
                                  ******
 فرزندان عزیزم؛  خود باشید و آزاده،  استوار باشید و پاینده .
بیاد داشته باشید؛
هر آن کس که شد کشته زیران سپاه .
بهشت برینش بود جایگاه.
ادامه دارد. ..........        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۵
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسی های عزیزم  ( 11 )


در آغوشم گرفت.  چند بار گونه هایم  را بوسید. چادرش را مرتب کرد . بطرف در اتاق رفت، برگشت و نگاهی به چشم هایم
کرد. خدایا !!   چرا  نمی فهمیدم !!؟ 
از  در بیرون رفت. دوباره بر گشت،  باز  در آغوشم گرفت. لحظه ای
صورتم را به صورتش چسباند. احساس آرامش میکردم. صورتش
کاملاً برافروخته بود. کفشهایش را لنگه به لنگه  پوشیده  بود.
مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. وارد حیاط  شد. برادر بزرگترم را صدا زد،مرتب باو  شفارش می کرد.

لب  حوض  نشست. دوباره  در آغوشم گرفت، سرم را روی 
شانه اش گذاشت ،چند بار بوسید. آرام در گوشم زمزمه کرد:
"درستو خوب بخون "  بلند شد ،دوباره  چادرشو  که  پشت  رو
پوشیده بود  ، مرتب کرد.
از پله اول  پشت در حیاط  بالا رفت. نگاهی طولانی بهمراه
بغضی در گلو داشت.روی  پله دوم نشست. برای چندمین  بار
در آغوشم گرفت، این بار به شدت  فشردم. برخاست  ،در آهنی
حیاط  را باز کرد. صدای  قرچ قرچ  لولای در  با صدای گریه  اش درهم  آمیخته   بود.
                          *******
وارد کوچه شد.بار دیگر دستهایش را به دورم حلقه  زد  و از زمین بلندم کرد.چادر و کفشش رو مرتب کرد.
بطرف سر کوچه رفت.   و  رفت........
خدایا !  هیچ وقت نگفته بود  ناراحتی قلبی دارد!
                            *******
اشگ از چشمانم جاری شد.   سرم  را  روی سنگ گذاشتم. همان حس بچگی رو   داشتم .
                                   ****,
مرحومه...............  تاریخ  فوت...........
    
تقدیم به همه مادران  گرامی ،  مخصوصاً مادران  این گروه.
        ادامه دارد.....          صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۱۲
محمد علی رئیس دانا


من پُرم از خاطرات و قصه های کودکی
این که روباهی چگونه می فریبد زاغکی !

قصّهٔ افتادنٍ دندانٍ شیری از هُما
لاک پشت و تکّه چوب و فکرهای اُردکی !

قصّهٔ گاوٍ حسن ، دارا و سارا و امین
روزٍ بارانی ، کتابٍ خیسٍ کُبری طِفلکی !

تیله بازی درحیاط و کوچه و فرشِ اتاق !
بر سرٍ کبریت و سکه ، یا که درب تَشتکی !

چای والفجر و سماور نفتیٍ کُنجِ  اتاق
مادرم هرگز نیاورد استکان بی نعلبکی !

تا کجاها می برد این خاطره امشب مرا
کاش می رفتم به آن دورانٍ خوبم ، دزدکی !

یاد آن دوره همیشه با من و در قلبٍ من
من به یاد و خاطراتت زنده ام ، ای کودکی !

دفتر‌ٍ مشقٍ دبستانم ببین
 پر ز مُهرٍ آفرین ،‌ صد آفرین !

 راستی ما شعرٍ باران داشتیم !
 توی‌جنگلهای گیلان داشتیم !

 گردشٍ یک روزٍ دیرین داشتیم !
شعرٍ زیبایی ز گلچین داشتیم !

 راستی آن دفترٍ کاهی کجاست ؟!
عکس حوض آبٍ پُر ماهی کجاست ؟!

 باز آیا ریز علی ها زنده اند ؟!
 در حوادث جامه از تن کنده اند ؟!

 کاش حالا ‌خاله کوکب زنده بود !
 عطرٍ نانش خانه را آکنده بود !

 ای معلّم خاطر و یادت به خیر
 یادٍ درسٍ آب  بابایت به خیر !


 هر‌کجا هستید ، هستی نوش تان !
‌ کامیابی گرمیٍ آغوشتان !

 هم کلاسی های سالٍ کودکم
 دسته‌گلهایی ‌ز یاس و میخکم !

 باز از دل می کنم یادٍ شما
 یادٍ قلبٍ سادهٔ شادٍ شما

 باز باید یادٍ یک دیگر کنیم
 تا به یادی ، شاد ، یکدیگر‌ کنیم


 شادتان می‌خواهم‌ و شادم کنید !
 همکلاسی های من یادم کنید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۳
محمد علی رئیس دانا

داگلاس سیسیل نورث، اقتصاددان آمریکایی و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد می‌گوید:

اگر می‌خواهید بدانید کشوری توسعه می‌یابد یا نه، سراغ صنایع و کارخانه‌های آن کشور نروید.
اینها را به‌ راحتی می‌توان خرید یا دزدید یا کپی کرد. می‌توان نفت فروخت و همۀ اینها را وارد کرد.

برای اینکه بتوانید آیندۀ کشوری را پیش‌بینی کنید، بروید در دبستان‌ها؛
ببینید آنجا چگونه بچه‌ها را آموزش می‌دهند.
مهم نیست چه چیزی آموزش می‌دهند؛
ببینید چگونه آموزش می‌دهند.
اگر کودکانشان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظم‌پذیر، خطر‌پذیر، اهل گفتگو و تعامل و برخوردار از روحیۀ مشارکت جمعی و همکاری گروهی تربیت می‌کنند، مطمئن باشید که آن کشور در چند قدمی توسعۀ پایدار و گسترده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۲۹
محمد علی رئیس دانا

آیت الله طالقانی :

انسان 2 نوع معلم دارد. آموزگار و روزگار
هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی- دومی با تلخی بهت می آموزد.
اولی به قیمت جانش- دومی به قیمت جانت

---------------------------------------------------------------------------------------------

این محیط آزادی را اگر قدر ندانستید دوباره تاریخ تکرار خواهد شد
 پیدا شدن مستبدینی که دیگر رحم به صغیر و کبیر ما نخواهند کرد و با شعارهای واهی توده جامعه را فریب خواهند داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۰۰
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم (  10)               
نفس زنان وارد دانشگاه تهران شدم. وقتی جلوی دانشکده -مقابل مجسمه  فردوسی-  رسیدم،نفس راحتی کشیدم.هنوز چند دقیقه ای به امتحان مانده بود.
وارد  راهروی طبقه اول شدم. مقابل درب ورودی و در کنار تابلوی اعلانات، عده ای از دانشجویان دختر و پسر، با کنجکاوی شب نامه  دست نوشته ای را مطالعه میکردند: :"مردم مبارز ایران مدتهاست که مبارز نستوه، آیت الله طالقانی  ، بهمراه  تعداد کثیری از فرزندان عزیز شما در  زندانهای دژخیمان شاهنشاهی مورد شکنجه  قرار گرفته و...............".  هر لحظه به تعداد دانشجویان اضافه می شد. راهرو را طی کرده  از پله های مرمری بالا رفتم. در طبقه دوم تعدادی از بچه ها منتظر برگزاری
امتحان بودند. بعضی ها کتاب به دست از آخرین دقایق ، جهت مرور کتاب استفاده می کردند. *******
ملانظر، مثل همیشه ،خندان و مصمم  ،کاملاً آماده  باکتابی  زیر بغل با نعمتی
،جزوه به دست ، در حال بحث و گفتگو بودند .کنار پنجره مشرف به
حیاط ،میرکوشش و فرهانی و چیمه ای سخت در حال مطالعه بودند. در داخل کلاس آنژل و نخعی بهمراه دیگر دوستان ،تمرینات
کتاب را مرور می کردند. بعضی ها قدم زنان و عده ای هم نشسته روی پله ها  مشغول مطالعه بودند . در کنار نرده های
طبقه  دوم ،همتی با موهای انبوهش ، بور  و فرفری ، با کت و شلواری قهوه ای ،دست چپ در جیب شلوار، با سیگاری روشن
 در دست راست،در حالیکه پوک محکمی به آن می زد،سخت  با
خانم قاضی در حال نقد و گفتگو بودند. هر دو مطالعات عمیقی
در زمینه ادبیات انگلیسی داشتند. گاهی ساعت ها کتابی را مشتاقانه نقد می کردند.**********
زنگ زده شد.بچه ها وارد کلاس شدند.موسیو  اولبر " استاد فرانسوی زبان فرانسه " با سوالات امتحانی ، وارد کلاس شد.
بر خلاف گذشته کسی  از جایش بلند نشد. ورقه های سفیدی را
جلوی بچه ها قرار داد.شروع کرد به خواندن متون دیکته. هر جمله را دوبار تکرار می کرد. همه بچه ها آرام نشسته فقط او را
نگاه میکردند.لحظه به لحظه صدایش بلند تر و بلند تر می شد. صورتش کاملاً برافروخته و سرخ شده بود.عرق از سرو  رویش
جاری بود. بچه ها هم چنان  با بی تفاوتی و بدون حرکت نشسته بودند.جلسه قبل رفتاری  نا شایسته نسبت به یکی از دانشجویان داشت. با عصبانیت ورقه های سفید را جمع کرد. سوالات گرامری
را مقابل تک تک بچه ها قرار داد. بچه ها هم چنان ناظر کار هایش
بودند.ناگهان در یک لحظه  همه بلند شده و کلاس را ترک کردند.
دیگر هرگز  مسیو اولبر  را ندیدم.********
با صدای بلند گوی مدرسه بخود آمدم. : : "دبیران محترم لطفا سوالات امتحانی را توزیع نمایید.". وقتی ورقه های سفید را در کنار دانش آموزان قرار دادم  کوچکترین حرکتی نکردند.با صدای بلند گفتم : :لطفا اسامیتان را روی ورقه ها بنویسید. باز هم حرکتی نکردند.سوالات ریاضی را جلوی آنها گذاشتم، عکس العملی
نشان نداند.برنامه امتحانی شان بسیار فشرده و برای درس ریاضی
کمترین وقت را در نظر گرفته بودند.دقایقی گذشت و همچنان ساکت و بی حرکت به من نگاه می کردند.رفتارشان عواقب بسیار بدی از طرف مدیر داشت.به آرامی گفتم : :موافقند این یک امتحان تمرینی جهت آشنایی با سوالات باشد و در یک فرصت مناسب  دوباره امتحان بگیرم؟ لبخند رضایت بر چهره شان ظاهر شد و شروع به نوشتن کردند و من دوباره ،همچنان قدم زنان خاطرات شیرین دوران دانشجویی ام را مرور میکردم.
ادامه دارد .        صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۵۳
محمد علی رئیس دانا

هیتلر در جنگ جهانی دوم به تنها قشری که اجازه وارد شدن به جنگ در کشورش نداد معلمین بودند و دستور داد معلمین را در سنگرهای زیرزمینی محبوس کنند دلیلش را از او پرسیدند...
او گفت: اگر در جنگ پیروز شویم برای جهانگشایی به آنها نیاز داریم
و اگر شکست بخوریم برای ساختن کشور به آنها نیاز داریم...
آینده نگری اش درست از آب درآمد و معلمان بخوبی موجب آبادانی آلمان شدند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۰
محمد علی رئیس دانا

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بیحوﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ.
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
 ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۳۹
محمد علی رئیس دانا

ولین گروه از حجاج که قرار بود امسال به حج بروند منصرف شدند ،

 انصراف سیصد نفر از  هموطنان یزدی
جای تشکر و قدر دانی داره حاجیان واقعی یزدی ها شدند ضمنا پول ثبت نام را به بیمارستان شاه ولی یزد که مخصوص بیماران سرطانی میباشد اهدا نمودند  
لطفا اطلاع رسانی کنید تا همه ایرانی ها انصراف بدهند تا عزت ایرانی ها نباید بدست ال سعود خراب بشه
حاجیان استان یزد زیارت قبول خدا قوت

بزرگترین عیدی را این حاجیان واقعی به مردم دادند -- حجشان مقبول درگاه پروردگار یکتا
حجاج تبریزی ، حجتان مقبول ?


☑️ دومین گروه حجاج آذری تبریز نیز که قرار بود امسال به حج بروند مثل حاجیان یزد منصرف شدند.

  انصراف چهارصد نفر دیگر از هموطنان  تبریزی جای تشکر و قدر دانی  فراوان داره . ضمنا هزینه سفر حج این گروه  جهت تهیه جهیزیه پنجاه نو عروس صرف خواهد شد.

 لطفا اطلاع رسانی کنید تا همه ایرانی ها انصراف بدهند تا عزت ایرانی ها بدست آل سعود جنایتکار خدشه دار نشه.

 حاجیان استان تبریز زیارت قبول حاجی واقعی شمایید


⛔️ مجددا تاکید می گردد که از کنار این پیام همینجوری رد نشید و تا جاییکه می تونید این مطلب رو اشتراک گذاری کنید تا این اتفاق همگانی شود.
-----------------------------------------------------------
سالی که نکوست از بهارش پیداست --- امیدوارم این خرد ورزی خودجوش جمعی از هم وطنان درسی شود برای بی خردی جمعی از مسئولین
ایکاش این همت عمومی شود
و ملت یکجانه و خود جوش بدون در نظر گرفتن تصمیمات حکومت یک نه قاطع به دولت عربستان سعودی بگویند -
ما حج خفت بار و با ذلت را نمی خواهیم -
دولت عربستان باید پاسخگوی عمل شنیع شرطه هایش باشد و جوابگوی حادثه منا که نشانه از عمل عمدی بود تا کوتاهی و سهوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۲
محمد علی رئیس دانا

استاد عباس خسروی دبیر ادبیات مان

که از جمله پیشکسوتان نوازندگی ویلن

و از اعضای قدیمی ارکستر ملی ایران به سرپرستی استاد فرهاد فخرالدینی بودند

رو زگذشته به دلیل سکته مغزی و ناراحتی ریوی جهان فانی را وداع گفتند .
زمان مراسم‌ یادبود استاد خسروی متعاقبا اعلام خواهد شد .
روحشان آرام و یادشان ماندگار .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۶
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم( 9)
( عید جعفر در دوم  مهر ماه سال  46)
سال 46 سال سختی بود . پدر برای دومین بار در کارش شکست
خورد. مادر به علت بیماری قلبی  و نگران از ثبت نام من ، در بیمارستان بستری شد. خواهر و برادر هایم ازدواج کرده و  مقیم
 شهرستان بودند. من بودم  و انبوهی از مشکلات. نمی دانستم با
ثبت نام چه کنم؟ با مختصر پولی که داشتم ، از چند کتابفروشی
 پشت پارک شهر ،کتابهای دسته دوم  سال بعد را با قیمت بسیار
 ارزان خریداری نمودم.  در فکر شهریه بودم  که دوستم  جعفر
را دیدم.                             *****
چند سالی بود که از شهرستان  به تهران مهاجرت کرده بودند.
سال گذشته در کلاس هفتم ، هردو  در دبیرستان دکتر نصیری
ثبت نام کرده بودیم.بیستم خرداد ماه سال 46  برای گرفتن  نتیجه
وارد  حیاط مدرسه شدیم. انبوهی از دانش آموزان در پشت پنجره
دفتر مدرسه، مشرف به حیاط اول، جمع شده بودند تا نتیجه  امتحانات  را  که در پشت  شیشه نصب  شده بود، ببینید.
بعضی از دانش آموزان از  حفاظ  پنجره ها بالا رفته تا هم  نتیجه خود را
ببینید و هم  نتیجه دوستانشان را اعلام کنند.بعض از والدین خوشحال بودند و  انعام می دادند و بعضی  ها غمگین و   افسرده.  در جلوی اسم  جعفر،با خودکار  قرمز  و با خط کشیده نوشته شده بود: م-------------------ر دود
بیچاره گریه می کرد. تصمیم گرفته  بود که دیگر به مدرسه نرود.
در مغازه پدرش مشغول به کار شد. موهایی بسیار بلند و لباسی مندرس داشت.              *****
با دیدن جعفر فکری به ذهنم رسید . از او خواستم  نامه ای از طرف من به رئیس دبیرستان بدهد. آخر ، سال گذشته  برای ثبت نام
،چند بار پیش  رییس رفته بودم و مرا می شناخت. قبول کرد.
روی کاغذی نوشتم  :: ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری، سال گذشته  در خرداد ماه با معدل خوب  قبول شده ام  اکنون  به علت عدم پرداخت شهریه نمی توانم ادامه تحصیل دهم.....با تشکر
.........روز بعد ، نامه  را در پاکت در بسته ای  گذاشتم  و به جعفر دادم. با هم به دبیرستان رفتیم. من جلوی دبیرستان  و مقابل نانوایی ایستادم و
او وارد مدرسه شد.                    *****
زنگ دوم خورد و  از جعفر خبری نشد. بسیار نگران و مضطرب
شدم. چند بار از جلوی در مدرسه عبور کردم ولی خبری از او نبود. لحظه به لحظه بر اضطرابم افزوده می شد.زنگ آخر هم خورد
 و بچه ها دسته  دسته از مدرسه خارج شدند. با کنجکاوی بچه ها
را می نگریستم تا شاید  جعفر را ببینم ،ولی افسوس..........
ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. دانش آموزی را دیدم با لباسی بسیار نو وسری  تراشیده و کوچک. موهایش در بعضی
نقاط  ،زیاد و  در بعضی  قسمت ها  حتی پوست سرش هم معلوم بود. آری جعفر بود.               *******
گفت  نامه را به رییس دادم، نگاهی به من انداخت و به دفتردار
گفت : ایشان را اصلاح کنید و بفرستید سر کلاس. یک  بن لباس هم به او بدهید.                   *******
به اتاق دیگری رفتیم . ابتدا با ماشین برقی  سرمرا تراشید  و گفت: از این لباس ها هر کدام اندازه ات هست بپوش و بعد به کلاس  دوم،پنج  رفتیم.در زد .در را باز کردند.  صدای کشیده شدن قلم درشت  روی کاغذ ، فضای کلاس را پر کرده بود. روی تخته سیاه
 با خطی  درشت و بسیار زیبا نوشته شده بود :: بنی آدم اعضای یکدیگرند،  که در آفرینش ز یک گوهرند.................  تو که از محنت دیگران
بی غمی،  نشاید که نامت نهند آدمی.
آقای موسوی ،معلم خط  با دیدن من ، گفت : آفرین ، همه دانش آموزان  باید  مانند   این دانش آموز  موهایی کوتاه و مرتب داشته باشند و پرسید:: قلم داری ؟ گفتم :نه. گفت : دوات داری ؟  گفتم ،نه. گفت : پس  خاک  بر سرت.  برای چی آمدی ؟ بتمرگ.
زنگ بعد درس تاریخ ، داشتیم وآقای بیریجانیان از اول  زنگ تا آخر
زنگ  در باره پادشاهان سلجوقی صحبت کرد. و قرار شد بعضی
از دانش آموزان  برای جلسه  بعد کنفرانس بدهند. جعفر
بابت لباسها  از من بسیار  تشکر کرد . او را در آغوش گرفتم.
پرسید:: ولی ،عباس  ،چرا سرم را تراشیدند و به کلاس  فرستادند؟؟ .  ادامه دارد.       صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۱
محمد علی رئیس دانا

غلامعلی حداد عادل
 که رییس فرهنگستان ادب است، به جای کلمه ی عربی «مثلث»، واژه پارسی "سه بر" را جایگزین کرده و به جای مثلث متساوی الاضلاع، "سه برِ سه بر برابر" و به جای مثلث متساوی الساقین هم "سه برِ دو بر برابر" را پیشنهاد داد است.

* در ریاضی یک اصل وجود دارد که می گوید: «اگر دو ضلع نامساوی از یک مثلث متساوی الساقین با دو ضلع مثلث دیگر برابر باشد، آن دو مثلث برابرند.»

حالا این اصل رو به زبان پیشنهادی حداد عادل بازگو می کنیم:

 "ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﻭ ﺑﺮ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺑﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﻭﺑﺮ ﻧﺎﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺑﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺑﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮﻧﺪ."


✨ اگر هنوز سرپا هستین، و دچار تشنج نشدین برای سلامتی ما هم دعا کنین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۰۸:۳۲
محمد علی رئیس دانا

سلام بهاران بر تمامی سروران مبارکباد
طبق روال همه ساله امسال نیز به امید یاری پروردگار روز چهار شنبه  نهم فروردین ساعت 4 بعد از ظهر به دیدار و عیادت جناب مومنی عزیز خواهیم رفت

از تمامی دوستان علاقه مند به حضور و تجدید دیدار با معلمین عزیز و دوستان تقاضا دارم جهت هماهنگی با بنده رئیس دانا 09123223778 و یا جناب پشنگ پور عزیز 09123397510 اعلان تمایلشان را اطلاع رسانی نمایند

یا در قسمت نظرات همین پست اعلان تمایل را با ذکر تلفن ابراز کنند 

نشسته ها اساتید : جنابان علی آبادی - مومنی - حسن زاده و معمارتدبیری

ایستاده ها : برادران جمالو - رئیس دانا - علیمددی - فیض خانی و پشنگ پور





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۰۲
محمد علی رئیس دانا

اگر انسانها در طول عمر خویش، میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود، اکنون کره ی زمین تعریف دیگری داشت!!

آلبرت اینشتین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۴
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم (  8)  - ( شام آخر )

هنوز به سالن نرسیده بودم که صدای شوخی و خنده بجه ها بگوش  می  رسید. وارد سالن شدم. حرکات و رفتارشان همانند دوران نو جوانی بود. در اینجا زمان  نه تنها متوقف شده بود ،بلکه به پنجاه سال قبل بازگشته بود. سالنی بود پوشیده از چهار ردیف میز و صندلی ،تزیین شده به شکلی زیبا  با میوه و شیرینی که  به همت و یاری    مهندس برزگر فراهم  شده بود .در انتهای سالن سماوری بزرگ،چای و قهوه داغ را به بچه ها  ارایه،  می داد. چنان غرق  در خاطرات دوران  دانش آموزی بودند  که گویا  گذر زمان را  حس نمی کردند. در انتهای سالن  و در چند ردیف،اساتیدی بودند  که با حسرت ،دانش آموزان قدیم  خود را می نگریستند.
                          *****
بچه ها نه عنوانی داشتند و نه  مقامی،بلکه به کودکانی شاداب و با نشاط تبدیل شده بودند. آمده بودند ،پس از نیم قرن پدران معنوی خود را زیارت کنند. آمده  بودند تا  بار دیگر کودکی خود را بیابند.
                             ******
   تیمسار پشنگ پور ضمن پذیرایی گرم خالصانه ،به همراه مهندس،رئیس دانا و استاد قویفکر،مدیریت جلسه را به عهده داشتند. دکتر خبازان و دیگر دوستان،هم با اجرای آواز های قدیمی،و هم با کمک به حساب و
کتاب جلسه ،به دیگر دوستان ،یاری می رساندند.
                              *****
روی بعضی از صندلی ها دسته گلی بهمراه  عکسی از تعدادی اساتید و دانش آموزان به چشم می خورد.
استاد قوام الدین حبیبی و جوادی-استاد فلاح و میکاییلی-استاد قلی زاده و امام قلی-استاد موسوی و امیر خلیلی-استاد یزدان پناه و آذرشهری-......... و دانش آموزان حبیبی و آراسته فر- مسعودی و قره خانیان - شیر افکن و ........
                              ******
جلسه شروع شد. استاد صمیمی با کوله باری  از تجربه و عشق به تدریس، با چشمانی اشگ بار و موهایی سپید پشت میکروفن قرار گرفت. بچه ها  گرداگرد او نشسته ،منتظر بیانات استاد بودند. شعری از ژولیده نیشابوری خوانده شد. پس از شصت سال تدریس  هم چنان استوار و عاشق بود. در ذهن بیشتر بچه ها گفته  ها  و عنوان انشاهای استاد تداعی می شد. " گناه در تاریکی صورت می گیرد ."  - " کسی که گناه می کند مقصر نیست، کسی که تاریکی را بوجود می آورد گناه کار است."
در ذهن کسی نمی گنجید که این آخرین  شام با استاد باشد !!!!!!
هر آنچه  لازم بود بچه ها را پند و امید داد. برای آخرین بار در کنار شاگردانش قرار گرفت .
                         *******
قبل از شام دوستان خاطراتی شیرین از استاد بیان نمودند. راستی چقدر زود دیر شد. وقت خدا حافظی فرا رسید.اساتید  را
می بوسیدند و با یکدیگر خدا حافظی می کردند.
                            ******
وقتی همه به در خروجی  نزدیک شدند،ناگهان سالن در تاریکی مطلق فرو رفت.سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت.
از بین بچه ها مردی استوار ،با قامتی بلند،کتی طوسی ،دستانی
 لرزان برخاست.چهره ای مصمم ،صورتی سترگ، با خالی در گونه
راست و بالای لب،شروع به سخن کردن نمود :: فرزندان عزیز من،
آنچه که موجب سعادت شما می شود،مقام و عنوان نیست.
پس ،انسان باشید و با تقوا -خالص باشید و زلال- آراسته باشید و
وارسته-  یار  باشید و سرپناه. هر آنچه کوشیدیم، برای اعتلای این صفات بود و بس.  پس چنین باشید تا شادی روح ما باشید.
                            *****
برگشتم تا او را در آغوش بگیرم، جز عکسی از قوام الدین حبیبی
و دسته گلی زیبا روی صندلی چیزی ندیدم.
ادامه دارد.       صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۲۱
محمد علی رئیس دانا

هر روز در بانک زمان شما
۸۶۴۰۰ ثانیه واریز
و تا شب به صفر میرسد.

هیچ برگشتی
 در کار نیست و

هیچ مقدار از آن‌هم به فردا
اضافه نمی شود

پس از آن لذت  ببرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۳۹
محمد علی رئیس دانا

در مدارس چین برای کاهش استرس دانش آموزان ، سیستم بانک نمره‌ای ساخته‌اند و دانش آموزان در صورت بد دادن امتحان از آن قرض می‌گیرند و بعدا جبران می‌کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۲۰
محمد علی رئیس دانا

یک توپ بسکتبال توى دست من تقریبا ١٩ دلار می ارزه اما توى دست مایکل جردن تقریبا ٣٣ میلیون دلار!
بستگی داره توپ توى دست کی باشه!
یک عصا توى دست من می تونه سگ ها رو دور کنه اما توى دست موسی(ع) دریای بزرگ رو می شکافه!
بستگی داره عصا توى دست کی باشه!
دو تا ماهی و یه تکه نان توى دست من یه ساندویچ می شه اما توى دست حضرت عیسی(ع) هزاران نفر رو سیر می کنه!
بستگى داره روزى شما دست کى باشه!
همانطور که می بینید ، بستگی داره هرچیزى ،توى دست کی باشه!
پس ، دلواپسی هایت ،نگرانی هایت ، ترس هایت ،امیدهایت ،خانواده ات و نزدیکانت را به دستان خدا بسپار.
چون بستگی داره ،چی ،توى دست کی باشه!
دستهایتان همواره توى دستان خدا.

-------- نقل از کانال گرد همائی اولین جمعه اسفند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۱۸
محمد علی رئیس دانا

تو ژاپن از هر ۱۰ تا بچه ای که دنیا میاد ۹ تاشون خنگن، یکیشون باهوش!!
اما تو ایران از هر ۱۰ تا بچه، ۹ تاشون باهوشن، یکیشون خنگ !
حالا چرا ژاپنی ها این قدر پیشرفت می کنن و ایرانی ها پیشرفت نمی کنن ؟
چون که تو ژاپن اون یه نفر باهوش رو می ذارن بالای سر اون ۹ تا خنگ.
اما تو ایران اون یه دونه خنگ رو می ذارن بالای سر اون ۹ تا باهوش!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۳۲
محمد علی رئیس دانا

من و همکلاسیهای عزیزم   ( 7)

پیرمرد  گیج و متحیر  ولی کنجکاوآنه  با حرکتی  آرام و  پانتومیم وار از بین دانش آموزان عبور  کرد  تا شاید صاحب صدا را  بیابد.
دستهایش را به طرفین باز کرده  و عقاب وار دنبال شکار می گشت. از پشت عینک ذره بینی ،با صورتی گرد، بی مو  و  چروکیده به دانش آموزان  ته کلاس خیره شده بود.
                                     *****
اصالتا یزدی  ولی متولد  بمبیی بود. وقتی به سمت راست کلاس
می رفت  صدای گریه کودکی نوزاد  از سمت چپ  شنیده می شد،و هنگامیکه به سمت  چپ کلاس وارد می شد صدا از
سمت راست شنیده می شد.

نگاهش  روی ردیف آخر کلاس متمرکز شده بود،
 مخصوصا  تورج ،کریم ، حسین و  محمدعلی ولی آنها بقدری ساکت و طبیعی بنظر می رسیدند که برایش باور کردنی نبود.
کم کم صورتش سرخ شد و عصبانی بنظر می رسید. دیگر تمرکزی برای تدریس نداشت.سکوتی مطلق همراه  با ترس و وحشت تمام کلاس را فرا گرفته بود. اولین بار بود که با چنین وضعیتی روبرو می شد. زیر لب  به انگلیسی کلماتی را زمزمه می کرد:!!Bloody !! -Bloody  (لعنتی!!! -لعنتی!!!).
به هر دانش آموزی  خیره می شد،رنگ از رخسارش می پرید.
                                      ***
ناگهان صدای زوزه گرگی مرا به خود آورد. نگاهی به دانش آموزان انداختم. قد و قامتی بلند و چهره هایی خشن و ناهنجار
داشتند.                      
                                       ***
روزی که ابلاغ تدریس گرفتم،منطقه  2  را پیشنهاد دادند.
نپذیرفتم. دوست داشتم  در  منطقه  10 محل تحصیلی خودم
و مخصوصاً  دبیرستان دکتر نصیری تدریس  کنم.
باورشان نمی  شد :: پسر مگر عقلت کم است، همه آرزو
دارند  در اینجا تدریس  کنند. بیشترین تدریس خصوصی را
دارد. محیطی آرام  و مدارسی استاندارد  دارد. نپذیرفتم!!.
عصبانی شدند. ابلاغم  را برای دبیرستان  ستارخان واقع در خیابان (اشرف
پهلوی سابق) در انتهای خیابان مالک اشتر نوشتند.
گفته می شد  بچه های بسیار ناهنجاری دارد.
روز اول مهر وارد مدرسه شدم. ابلاغم  را به معاون تحویل دادم
نگاهی بمن انداخت و لبخندی زد و گفت بفرمایید اطاق دبیران.
 وارد دفتر شدم. بیشتر دبیران با سابقه ومسن بودند.با تعجب بمن نگاه می کردند.یکی از آنها گفت:: پسرم ،چی میخوای ؟گفتم برای تدریس آمده ام. با تعجب بیکدیگر نگاهی کردند. وقتی از معاون ، برنامه هفتگی خواستم،گفت فعلا احتیاجی نیست.حالا امروز را کلاس بروید!!!                                                                            
                                       *****

وارد کلاس شدم.اتاقی  بزرگ با دیوارهایی کثیف  و پراز  نوشته، . میزها یی در سه ردیف و نامرتب  . قاب عکسی ازشاه با شیشه ای  ترک خورده  به دیوار آویزان  بود بسیار شلوغ و پر هیاهو  . چهره هایی  درس نخوان و پر شرارت  داشتند. ناگهان ساکت شدند.
شاید از اینکه نو جوانی را برای تدریس آنها قربانی کرده بودند
متعجب شده بودند. سرم رو به پایین بود. جرات نگاه کردن به
اینهمه چشم را نداشتم. عرق از سرو رویم جاری بود. یک بار ازبین
دانش آموزان تا انتهای کلاس رفتم و برگشتم. ناگهان دوباره صدای زوزه گرگی شنیده شد. صدای خنده وقهقهه کلاس را فرا گرفت. برگشتم و نگاهی به بچه ها انداختم. منتظر عکس العمل
من بودند. بمن خیره شده بودند. شاید دوست داشتند عصبانی
می شدم.                         ****.
لبخندی زدم.با صدای بلندی گفتم::آفرین!!!!!   واقعآ آفرین!!!!
هزاران دکتر ، مهندس ،وکیل و...........وجود دارند اما فقط
یکنفر شهرت جهانی دارد::  چارلی چاپلین.  کسی
که این صدا را
تقلید می کند واقعا هنرمند است. قبل از اینکه درس را شروع
کنیم چند لحظه ای از هنرش استفاده کنیم. بدون آنکه بدانم کیست
گفتم:: بفرمایید این جا.  نه  اصلا در همان جا برای بچه ها این کار  رو  انجام بده.
زمزمه کلاس را فرا گرفت. حالتی خودمانی پیش آمده بود.
ناگهان چند تا از بچه ها در حالیکه به دانش آموز دیگری اشاره می کردند، فریاد زدند:: همایون بلند شو دیگه!!!!!
تازه صورتش را شناختم. تشویقش کردم  بیاید و در جلوی بچه ها
صدای گرگ را تقلید کند.
دیگر کلاس در اختیار من بود.  و  شروع کردم.
ادامه دارد.        صفدری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۰
محمد علی رئیس دانا

جدیدترین یادداشت دکتر محمود سریع القلم

۱- ۹۷ درصد مردم با اینترنت کار می کنند؛
۲- بالاترین صندوق ذخیره دولت در جهان را دارد: ۸۸۴ میلیارد دلار؛
۳- مردم نروژ چهارمین مردم خوشحال جهان بعد از دانمارک، سوئیس و ایسلند؛
۴- هر ۹ دانش‌آموز یک معلم دارند؛
۵- طی ۲۳ سال گذشته، نرخ تورم حدود ۲ درصد بوده است؛
۶- طی ۳۵ سال گذشته، نرخ بیکاری حدود ۴ درصد بوده است؛
۷- با پنج میلیون جمعیت، ۳۴۵ میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی دارد؛
۸- طولانی‌ترین تونل جاده‌ای جهان را دارد: ۲۴٫۵ کیلومتر؛
۹- کشور بر اساس قانون اساسی ۱۸۱۴ مدیریت می‌شود: ۲۰۳ سال پیش؛
۱۰- ۳۳ درصد کشور جنگل است؛
۱۱- ششمین کشور در راحتی کسب و کار در میان ۱۸۹ کشور؛
۱۲- کشور ۱۱۴۵ سال پیش تأسیس شده است؛
۱۳- ۶۸ درصد جامعه شاغل است؛
۱۴- در دموکراسی، بهداشت، آزادی بیان و کیفیت زندگی، رتبه اول جهانی را دارد؛
۱۵- کشور با مجموعه‌ای از دولت رفاه، نظام سرمایه‌داری و سوسیال دموکراسی مدیریت می‌شود؛
۱۶- ۳۰ درصد نیروی کار توسط دولت به کار گرفته شده است؛
۱۷- صنایع نفت، مخابرات، آلومینیوم، توربین‌های آبی و بزرگترین بانک، دولتی است؛
۱۸- ۷۴٫۳ درصد مردم عضو کلیسای نروژ هستند؛
۱۹- ۱۶٫۳ درصد جمعیت کشور مهاجر از خاورمیانه یا آفریقا است؛
۲۰- روز ۱۷ ماه مه که روز ملی است مردم بهترین لباس خود را می‌پوشند به تئاتر، کنسرت و جشن می‌روند؛
۲۱- با ۱۴۱۲ کشتی، ششمین ناوگان تجاری جهان را دارد؛
۲۲- اکثریت با نام کوچک یکدیگر را خطاب می‌کنند، بعضاً با اسم فامیل. افراد القاب ندارند؛
۲۳- تا سال ۲۰۲۵، مصرف بنزین برای خودروها به پایان می‌رسد؛
۲۴- چهارمین کشور در دنیا در تسلط مردم به زبان انگلیسی در خارج از کشورهای انگلیسی زبان؛
۲۵- ۸٫۷ میلیارد دلار سرمایه‌گذاری مستقیم خارجی؛
۲۶- امید به زندگی: مردان ۸۱، زنان ۸۴ سال؛
۲۷- دولت از بخش کشاورزی به شدت حمایت می‌کند؛
۲۸- نرخ مالیات افراد ۴۷ درصد. نرخ مالیات شرکت‌ها: ۲۷ درصد؛
۲۹- کارآمدترین و با ثبات‌ترین کشور جهان با بالاترین نرخ عدالت اجتماعی؛
۳۰- در شاخص‌های توسعه انسانی طی ۱۵ سال گذشته: رتبه اول یا دوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۳۸
محمد علی رئیس دانا

برای حضور در گردهمائی دبیران و فارغ التحصیلان این دبیرستان خاطره انگیز در ترافیک شدید گرفتار شده بودم فی البداهه این ابیات را روی کاغذ همراهم
یادداشت کردم .نقص هایش را به کمال خودتان ببخشید :

شادم امروز ، چونکه می بینم
سرورانم‌، دبیر و با فر هنگ !

تربیت کرده اند ، شاگردان
همگی عالم و ....جناب سرهنگ!


شرو شورند ولی وفا دارند
همگی ......این هوا ! صفا دارند


آن یکی مردحق ! پزشکی خوب

وان دگر ،فکر کودکان با چوب !!


آن یکی چون شما دبیر شده
دست شاگردکان لات ! اسیر شده !


راستی یادم‌ رفت ، میرخلیلی ! سفیرشده

نجفی - حاجی و فانی وزیر شده


وان دگر بیژنی ست ، مه رخسار !
رفقا .......ممدلی ، شده ، تیمسار !


وقتی ،اکبر که عاشق فیلمست !     شد : مهندس کلایه ، برجک ساز !


می شود مرتضا هم : عینک ساز !


خوش صدای اردان هم دلبری کند با ساز


وان یکی شاگرد ، که چون جانه
سالها بود : مدیر بر شفا خانه !
همکلاس عزیزمان ، پرویز !      صحبتی جان ، بشین ، نکن ، ویز ویز !


صحبتی جان من - امیر با عزت
هست چونان شما ، دبیر با غیرت


دوستان شفیق و نام آور
هر یک از دیگری فزون به هنر


یاد عباس و ممد و اکبر
بی ریائی و مهرشان ، یکسر


یاد مهرورزی عنایت را
هر گز از یاد خود نبرده ام بخدا !
او که اکنون حکیم حاذق ماست
از کلاس شما ، طبیب هم بر خاست !


یاد آن ترکه های نرم !! انار !!!!!
بریجانی - آمد - بچه ها فرار !


علی کاظمی ، طبابتش ، مطلوب
می تراشد رگ دلت! ز رسوب !!


مسعود محنتی ، رئیس و پشنگ !    دارم از هر سه ، خاطرات قشنگ


یاد یار شفیق ، فیض خانی
صفدری و کریم یزدانی
منزوی ، نبی ئیان ، قره ئی
اصغر شکور و محمود نخعی !


مهربان دوستم فریدون ..هم

نگذاشت ، هرگز از دوستی برایم کم‌
راد مردی فراری از هر دود !
شهرتش : قدرت نما - حصاری بود


او که دیپلمش ریاضی بود - نفر سوم پزشکی بود { ولی امروز ، گشته دکتر مسعود خبازان }


نازنین دوستان من ....‌‌باری


مهربان یاور قدیم ..‌‌‌....غفاری


اینک ای دوستان دیرینم :

                                       یاوران عزیز و شیرینم
                                       تا توانید ، در کنار هم

                                       دور ریزید ، غصه ها و هر غم


توضیح اینکه چند بیت آخر را از گذشته به این مجموعه اضافه کرده ام .
مخلص همگی - رضا قوی فکر دی ماه ۹۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۵۴
محمد علی رئیس دانا

این شعر فردوسی رو بخونید که ۹۰۰ سال پیش سروده و دل و تن آدم رو میلرزونه :



چو ناکس به ده کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند ...

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ی ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما ؟

که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟
خرد را فکندیم این سان ز کار

نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز ، خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند ...

🖋حکیم ابوالقاسم فردوسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۲
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم  ( 6) 
سه شنبه ها بچه ها با انگیزه بیشتری به مدرسه می آمدند - زنگ  دوم  ورزش داشتیم  - آ قای شبانکاره ، معلم ورزش ،بچه ها را به
 چند گروه تقسیم می کرد. عزتی ، فشندکی، فدایی و گرجی و ..... تیم والیبال و ستوده  - از بچه های تجربی - و همیشه آماده  برای بازی ، خبازان ، کلانتری ،  حصاری و........تیم بسکتبال و رضایی، فیض خانی، مسعودی ،مرادی ،و. صحبتی و.....تیم فوتبال و خوینی ها و دانشمند ،تیم پینگ پنگ  و رییس دانا و برزگر وبعضی از بچه ها  در کلاس می ماندند  و تکلیف ریاضی حل می کردند. .  
. بعضی ها هم عضو  تیم تماشاچی بودند.    استاد حسن زاده با ماشینش وارد حیاط مدرسه شد .  از زیر تور والیبال عبور کزد. ،سرش را بشدت خم  کرد تا به تور نخورد.بچه ها شروع به کف زدن نمودند.
ماشین را در گوشه حیاط پارک  کرد و به تیم والیبال بچه ها
پیوست. بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند - استاد فیزیک و بازی با بچه ها  !!!!.                       آخر زنگ بعضی از بچه ها ،با خواهش و تمنی
 از نگهبان  درب مدرسه ،به آنطرف خیابان رفته و  "  دو  " ریال
نان بربری می خریدند.( یک دو زاری و یک دهشاهی).

بعد از یک ساعت ورزش و دویدن ،آن تکه نان داغ و تازه  را
چنان با ولع می خوردند که لذت آن هرگز قابل توصیف نیست.
مخصوصاً روزهای سرد زمستانی.
آن روز جواد بعد از خریدن نان،دوان دوان وارد مدرسه شد.
دیگر فرصت خوردن در حیاط نبود. معاون مدرسه  با دنبال کردن
بچه ها،آنها را بطرف کلاس ها هدایت کرد. جواد چاره ای جز
پنهان کردن نان تازه ، در زیر ژاکت  ،نداشت .

معلم  حساب  استدلالی  که بسیار  جدی و  سخت گیر بود  وارد کلاس شد.
مبصر کلاس  بر پا داد .استاد بطرف  تخته سیاه رفت و شروع کرد به توضیح دادن در باره معادلات سیال.
 هرزگاهی که پشتش  به سمت بچه ها  بود ،هر یک از دانش آموزان با شیوه  خاص خود  طلب تکه ای نان می کردند.
بعضی ها با کشیدن  دست به صورت  و ریش گرو گذاشتن و
بعضی ها هم با گرداندن چشم در حدقه ،نان تازه   می خواستند .
جواد فرصت جواب دادن به این همه مشتری را نداشت.
در یک لحظه تکه ای نان از جناح چپ کلاس به جناح راست پرتاب شد و در دستان فریدون جای گرفت و  این همان لحظه ای بود که
 معلم بر گشت تا به دانش آموزان  توضیحی بدهد. بیچاره در حین ارتکاب جرم دستگیر شد.
او را صدا کرد ؛ به شدت تنبیه و از کلاس اخراج شد.

                                   *****
وارد کلاس شدم.بچه ها بر خاستند. بطرف تخته رفته و با مقدمه ای مشتق و مشتق پذیری یک تابع را در نقطه ای معین توضیح دادم. سعی کردم  هر آنچه که میدانم  و آنچه که از اساتید خودم
استاد سیاسی و علی آبادی یاد گرفته بودم به بچه ها منتقل کنم.
ضابطه تابعی را نوشته و از بچه ها خواستم مشتق پذیری آن را
در نقطه 2  بررسی کنند.
                   .             *****
وقتی بسوی بچه ها برگشتم، ساندویچ کوچکی از  زیر میز
،بسمت دانش آموز  دیگری منتقل شد. رنگ از رخسارش پرید.
با تشویش و نگرانی بمن نگاه می کرد. گفتم ::حالا اگر این سوال  را چند دقیقه دیگر حل کنید اشکالی ندارد. از حالا چند دقیقه فرصت دارید  هر آنچه که دارید میل کنید..
شروع به قدم زدن کردم. تعارف  و بفرمایید بچه ها فضای کلاس را پر کرد. دقایقی بعد با اشتیاق  زیادی شروع به حل مسئله نمودند..........     ادامه دارد.         صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۷
محمد علی رئیس دانا

محضر اساتید معزز و فارغ التحصیلان محترم دبیرستان دکترنصیرى بویژه اعضاى گرامى گروه میرسانم :
بادرخواست وعلاقمندى دوستان ونیز تصویب هیأت مدیره دبیرستان ، مقرر است

از ساعت ١٨٠٠چهارشنبه یکم دى ماه ،

چهل و ششمین گردهمائى اساتید وفارغ التحصیلان ، در محل آزمایشگاه مکانیک خاک واقع در کوى دانشگاه مقابل تربیت بدنى دانشگاه تهران برگزار گردد .

هرسؤالى داشتید با آقاى دکتر خبازان تلفن ٠٩١٢٢٣٧٣٥١٩ یا تلفن ٠٩١٢٣٣٩٧٥١٠ جناب پشنگپور تماس اخذ فرمائید .

خبر توسط جناب پشنگپور منتشر شده .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۴
محمد علی رئیس دانا

سلام - فردی که برای سومین بار - یک درخواست را در نظر خصوصی ارسال کرده { بر خلاف عرف ثابت ماندن 5 پست اصلی در ابتدای وبلاگ -- برای توجه ایشان }

به خودش زحمت بده و مطلب 5 آذر بنده را مرور کنه

این متن سه روز بالا باقی می مانه بلکه ایشان روئیت کنند !!!


"

جناب آقای رئیس دانا با سلام و احترام

 

این سومین درخواست بنده در مورد آدرس تماس جناب غلامعلی خرقانی ( دوست، بچه محل و همکار بانکی ) از حضرتعالیست ، که متاسفانه حتی جواب نه هم ندادید !؟

"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۲
محمد علی رئیس دانا

هفت وصیت و هفت آرزو از بانوی بزرگ کودکی‏‌ها توران میرهادی

1 -  تبدیل کار تربیتی به عشق، به فضای محبت و احترام. فضایی که کودکان با عشق بزرگ شوند، رشد کنند، توانایی های شان شکوفا شود و بیش از هر چیز احساس امنیت کنند.

2 -  برداشتن رقابت به هر شکل از محیط تربیتی. رقابت ویرانگر است. معنا و مفهوم هر کار را دگرگون و تخریب می‏‌کند. برتر، بهتر، ترها و ترین‏‌ها وجود خارجی ندارند. فریب رقابت را نباید خورد.

3 -  جایگزین کردن مشارکت در همه‏‌ی کارها و در همه‏‌ی سطوح. در خانواده، در مهد کودک، در جامعه‏‌ی کوچک، در جامعه‏‌ی بزرگ. لذت کار دسته‌جمعی سازنده است، توان و اعتماد، دوستی و محبت به وجود می‏‌آورد.

4 -  پرهیز از هرگونه داوری درباره‏‌ی کودکانِ درحال رشد. ضعف و پیشرفت، خوب و متوسط برای کودکان مفهومی ندارد، برای آن‏‌ها پرونده نسازیم. در تعامل مداوم، امکانات رشد را فراهم کنیم.

5 - پرهیز از دام‌‏های تکنولوژی و تبلیغات. فناوری تجارتی سودآور شده است و دامی‏ تازه برای مصرف‏‌گرایی از راه تبلیغات است. گاه احساسِ آقایی تکنولوژی بر انسان را داریم. انسانی که هوش، ذکاوت، اندیشه و توانایی‏‌های خود را در اختیار هدف‏‌های مجازی می‏‌گذارد.

6 -  پرهیز از گذاشتن بار سنگین بر دوش کودکان. کار ما ایجاد فرصت‎ها و آزاد گذاشتن کودکان است. پیش افتادن و عقب ماندنی مطرح نیست. آموزش زبان و فناوری‎های الکترونیکی دیر نمی‎شوند. یاد گرفتن چند عبارت یا زدن چند دکمه، آموزش نیست، نوعی فشار بیهوده و گاه بسیار گمراه کننده است.

7 - رفتن به سوی طبیعت و باز هم طبیعت. طبیعت با انسان صادق است. هر لحظه‏‌ی آن اکتشافی است نو. در طبیعت با دنیای خلقت، تنوع بی‎پایان و شگفتی‎های باورنکردنی آن روبه‎رو هستیم. شناختن طبیعت و حفظ آن، شوق انگیز، بلکه لازم و حیاتی است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۵
محمد علی رئیس دانا

سلامی به گرمی 50 ساله { بنده ورودی سال 44 به دبیرستان دکتر نصیری هستم } .

دوستان زیادی پیغام های خصوصی می گذارند -- در صورتیکه مثلا خواهان آدرس یا تلفن فلان دوستشان هستند -- بنده هم از اون دوست مورد نظر ردی ندارم -- متاسفانه پیغام متقاضی را هم بعلت انتخاب تیک خصوصی امکان عمومی کردنش را ندارم --- تا حد اقل اگر دیگر دوستان می توانند کمکی برای درخواست کننده باشند با وی همیاری کنند .


مطلب دوم : این وب مجهز به نمایش عکس که یک سبقه قدیمی تر هم ( اونجا عکسها پایدار نبود )  یدک می کشد تا سه سال پیش { بعد از فوت دوست و همکلاسی گرامیم جناب آراسته فرد } مرجع ارتباط بین دوستان بود .

با فوت ایشان بیش از 30 جلسه خصوصی برگزار شد تا حداقل یک حسابدار جای خالی ایشانرا پر کند -- حاصل جلسات تعریف و منصوب شدن چارت مدیریتی و معاونت و حسابدار و هیئت مدیره شد { در تشکیلات چارت شده به بنده حقیر پست بازرس را دادند -- از آن تاریخ تا مدتهای مدید از رئیس هیئت مدیره و مدیریت حسابها مکرر در مکرر گزارش کار برای بازرسی خواستم -- اگر این گزارش ها بدست شما ها رسیده ؟؟؟؟ به بنده هم بدهید تا بخوانم -- بنا براین عملا پست انتصابی بنده هم پوچ و بی معنی بوده -- بنا بر همین سیکل رفتار می دانید و می بینید که حدود 2.5 سال است که از اداره تشکیلات ( حدود سیزده سال اداره تشکیلات اعضای دبیران و فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری با بنده بود -- و  تنها فردی که همواره یاور بود جناب سرهنگ پشنگ پور بودند که صمیمانه از ایشان قدردانی کرده و می کنم ) کناره گیری کرده ام .


ناگفته نماند بنده بعد از حدود  5 سال از شکل گرفتن این گروه توفیق پیوستن به انجمن را پیدا کردم و از این توفیق بسیار خوشحال شده و هستم .

در همان اولین جلسه از پیشکسوتان و مجریان این جلسات بنوبه خودم بسیار تشکر کردم و ابراز همکاری نمودم -- در آن جلسه مرحوم آراسته فرد یک لیست 24 نفره دست نویس به بنده تحویل داد ( به یادگار از ایشان هنوز دارمش ) -- از دومین جلسه حضورم به بعد همکاری تنگا تنگ با دوستان را شروع کردم و احتمالا از سومین جلسه حضورم به بعد اداره جلسات را بعهده گرفته و جلسات را بجای یک رستوران خصوصی مدتها در یک باشگاه نیمه خصوصی وابسته به جهاد ( در پونک ) وسیعتر و ارزانتر و مدتها هم در باشگاه معلمان منطقه 8 و .... برگزار نمودم و . . .

من روزی که تشکیلات جدید شکل گرفت یک لیست کامپیوتری و سورت شده 394 نفره را تحویل دادم ( در تمامی این سیزده سال هم بعد از هر جلسه فورا افراد جدید را به لیست اضافه می کردم و لیست را بروز رسانی می کردم و از اعضا هرکه درخواست می کرد فایل اکسل اعضا را در اختیارش می گذاشتم ) در این 2.5 سال اخیر بار ها خودم تمایل داشته ام از آخرین لیست های اعضائ داشته باشم -- اگر دست شما رسیده ؟؟؟ برای منهم بفرستید !


در ضمن در همان جلسه بنده را هم از مطلب زدن در وبلاگ ایجاد شده توسط خودم منع کردند { که بیش از 2 سال رعایت فرمانبرداری از دستور کردم }

اخیرا در وبلاگ مطالبی که در ارتباط با معلم - دانش آموز و آموزش و پرورش می باشد را برای دل خودم نشر می دهم .

در همین فاصله دوستانی بوده اند که نظراتی بصورت عمومی نوشته اند که در همان تاپیک هویدایش کرده ام ( تاقبل از این اتفاق ها مشخصات افراد جدید را در لیست سال فارغ التحصیلیشان انتقال می دادم -- از بعد از منع شدن - فقط نظرات عمومی را در همان تاپیک رونمائی می کنم ) .

لیکن بعلت محدودیت های وبلاگ  رو نمائی نظراتی که بصورت خصوصی تیک می خورند مقدور نیست . دوستانی که تمایل دارند پیامشان در روئیت همگان قرار گیرد این نکته را رعایت کنند .

این مطلب نه بابت گله مندی از تیم مدیریتی جدید { که همواره بعد از هر جلسه از تک تکشان تشکر نموده ام } - بلکه برای گوشزد به دوستان برای نشر عمومی نظراتشان تحریر شد .


به امید روزی که تمامی دوستان و معلمین عزیز زحمت کشیده در دبیرستان دکتر نصیری شناسائی و گرد هم جمع شوند .

و تشکر از تیمی که مدیریت جلسات را در این 2.5 سال و سالهای آتی بعهده داشته و خواهند داشت .

دوستدار همگی شما رئیس دانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۸
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 5)

با صدای هر ،هر بخاری نفتی ، پچ،پچ بچه ها هم شروع شد.
هر لحظه صدای بخاری بیشتر و بیشتر می شد. دیگر معلم قادر
به ادامه درس نبود. شیشه های مشرف به حیاط بخار کرده و
قطرات آب روی آنها جاری بود.
با دست کمی شیشه را پاک کردم،آسمان سرخ شده بود و ذرات
برف چرخ زنان و آرام روی درخت خرمالوی مشرف به پنجره می
نشست. سپیدی حیاط و قرمزی خرمالو های زیر برف،منظره زیبایی را پدید آورده بود.
ضربه ای به در نواخته شد. مردی قد بلند،لاغر اندام با موهایی
جوگندمی و بینبی دراز وارد شد. نگاهی تند واخم آلود به مبصر
و بخاری انداخت و گفت:: بفرمایید پایین ، توی حیاط وسطی.


بچه ها دسته دسته از کلاس ها وارد راهرو شده تا از آنجا به حیاط وسطی که محصور بین دو ساختمان اول و دوم و راهروها بود شوند.
در ابتدای راهروی طبقه اول و در بالای درب آزمایشگاه زیست شناسی، تلویزیون کوچکی نصب شده بود که با پخش مارش نظامی و رژهایی از یگانهای هوایی و زمینی،حال و هوای مدرسه را دگرگون کرده بود.
گوینده با صدایی ابهت وارد مراسم رژه در حظور شاهنشاه و سران ارتش را در زیر بارش برف گزارش می کرد.حیاط وسطی
مملو از دانش آموزانی بود که از شدت سرما و در زیر بارش برف ، در حالت ایستاده بیکدیگر فشرده شده بودند.
چند بلند گوی نصب شده در دیوارهای اطراف با پخش آهنگ ها و سرود های انقلابی فضای نظامی را حاکم نموده بودند.

در جایگاهی که در راهروی طبقه دوم ، بالای سر دانش آموزان و مشرف به حیاط وسطی تعبیه شده بود ،میزی بهمراه یک دسته گل ،یک میکروفن و پرچمی از ایران بچشم می خورد.
تعدادی از دبیران،معاونین و نماینده اداره آموزش و پرورش
در پشت میز ایستاده بودند.
لحظاتی بعد معلم کتاب انقلاب سفید در پشت میکروفن قرار
گرفت و پس از خیر مقدم به نماینده اداره آموزش و پرورش و
تشریح اصول شش گانه انقلاب سفید شاه و مردم، سخنانی از رشادتهای شاهنشاه در آزادی آذربایجان بیان نمود.
ناگهان از وسط و میانه حیاط صدای هوم،هههمهمهو م بلند
شد ومانند موجی، تمام حیاط را فرا گرفت.صدای گوینده بسختی شنیده می شد. هر چه گوینده بلند تر
صحبت می کرد،صدای هوم دانش آموزان بیشتر وبیشر می شد.
منظره ای غیر منتظره پیش آمده بود. یکی از معاونین در حالیکه
دستش را بالا برده بود ، دانش آموزان را به سکوت دعوت می کرد، ولی فایده ای نداشت.
همه ساکت و آرام بنظر می رسیدند ولی صدای هههمهمهو م
در چهار دیواری محصور حیاط ، تمام فضای مدرسه را درنوردیده بود.
قربانی دوم در پشت میکروفن قرار گرفت و سعی کرد
جو را تغییر دهد:: خوب حالا یک کف بلند برای خودتان بزنید،
صدای هههههههوم بیشتر شد. استرس و عصبانیت سراسر
کادر مدرسه را فرا گرفت.
قربانی سوم " نماینده اداره" پیش آمد تا از فضاحت جو
بکاهد:: عزیزان من امروز در سایه اقتدار شاهنشاهی شجاع ،
توانا، مبتکر ، آذربایجان عزیز به مام وطن باز گشت .
این ناخدای کشتی طوفان زده............ دیگر صدای مرد در
هو........ هو ........ ی بچه ها محو شده بود.
لحظاتی بعد دیگر کسی در جایگاه نبود. ناگهان یکی از معاونین
پشت میکروفن قرار گرفت و با عصبانیت به چند نقطه اشاره کرد
و گفت: : این دانش آموزان بیایند دفتر. انگشت بطرف هر دانش آموزی اشاره می شد ،همه بر گشته و به پشت سر خود نگاه می کردند.
با صدای هر ،هر بخاری نفتی بخود آمدم. به دانش آموزی که
کنار پنجره ،مشرف به حیاط وسطی نشسته بود اشاره کردم
که پنجره ها را باز کند.ترکیب هوای سرد وتازه با هوای گرم
داخل کلاس ،هوای مطبوعی را بوجود آورده بود.
ریزش برف بر روی درخت خرمالو و سپیدی حیاط بسیار زیبا
می نمود.
روی میز ،ردیف ،اول دسته گلی زیبا بچشم می خورد با نوشته ای روی آن: : " دانش آموز شهید حسن قدمی "
از بالا نگاهی به داخل حیاط انداختم جز چند رد پا ، تا پای
درخت خرمالو چیز دیگری ندیدم............
.. ادامه دارد.
صفدری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۹
محمد علی رئیس دانا

سلطانی :

۶۰ سال پیش وقتی کودکان صرفا نان‌خوری بودند بر سفرهٔ پدر و مادرشان، باید می‌افتادند و بر می‌خواستند و آفتاب‌ها و باران‌ها می‌دیدند تا از آب و گل درآیند؛
توران خانم میرهادی با کوله‌باری از دانش در حوزه علوم تربیتی و کودکان از سوربن به ایران آمد، کودکستان فرهاد را برای فرزندان ایران تاسیس کرد، «نظام نهاد کودکی» را هم‌زمان با تاسیس یونیسف در دوران بلبشوی بعد از جنگ جهانی دوم در ایران راه‌اندازی کرد، همچون چوبی سترگ که زیر تک‌تک نهال‌ها می‌ماند تا راست‌قامت و رو به‌ خورشید سر به آسمان بکشند جان و حیات خود بر سر بالندگی کودکان ایران گذاشت، «شورای کتاب کودک» را راه‌اندازی نمود تا جان تشنهٔ کودکان این سرزمین را با «ادبیات» سیراب کند؛ تا صلح را در ریشهٔ نسل‌ها جاری کند. هدایت و راهبری «فرهنگ‌نامه کودک و نوجوانان ایران» را بر عهده گرفت تا بذر دانش و اکتشاف در دل کودک و نوجوان بکارد.
بعد از ۶۰ سال تلاش در مجموعه «گفتگو با زمان» در پاسخ به این پرسش که «رمز خستگی ناپذیری و انگیزه بی‌پایان برای خدمت به فرهنگ صلح و دوستی شما چیست؟» می‌گوید: سختی‌ها به من یاد دادند همه‌چیز را غنیمت بشمارم و تا زمانی که نفس می‌کشم، بکوشم خدمت کنم و هر کاری که از دستم برای هر کسی بر می‌آید انجام بدهم. در تمام عمرم هم شاگرد بوده‌ام و هم معلم. آنچه را بلد بوده‌ام یاد می‌دادم و آنچه را بلد نبودم یاد می‌گرفتم. و این جریان هنوز هم ادامه دارد و چون شاگرد خوبی هستم و بسیار می‌آموزم، خسته نمی‌شوم.»

توران میرهادی همواره نگران آموزش مفاهیم و پرورش مهارت‌های کودکان بود و می‌گفت: «‎بزرگترین خطری که امروز آموزش و پرورش ما را تهدید می‌کند، عامل اسارت‌بار رقابت است؛ برای تربیت انسان سازنده باید رقابت را به همکاری و همیاری بدل کنیم.»

امروز ۱۸ آبان ۱۳۹۵ توران خانم میرهادی بذرهایش را کاشت و علف‌های هرز را هرس کرد و آب امید و عشق بر پایشان ریخت و رفت. ایران امروز توران‌ها می‌خواهد تا این بذرها به بار نشینند؛ بذر صلح و دوستی، بذر عشق و آگاهی، بذر شادی و مهربانی...
ما معلمان و مربی‌ها امروز باید با توران خانم هم‌پیمان شویم که این‌بار سنگین را به منزل خواهیم رساند و از او می‌خواهیم بعد از ۶۰ سال جوشش عشق آرام بخوابد.

ایران توران می‌خواهد و توران‌ها هرگز نمی‌میرند
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۶
محمد علی رئیس دانا

یکی از استادان دانشگاهی در آفریقای جنوبی برای دانشجویان دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد مطلبی بر سر در ورودی دانشکده نصب کرده بود با این عنوان :
*برای نابودی یک ملت نیازی به حمله نظامی و لشکر کشی نیست .*
*فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پایین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد ..!*
*مریض* به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مرد ..!
*خانه ها* بدست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد..!
*منابع مالی* را بدست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد..!
و *انسانیت* بدست عالم دینی که موفق به تقلب شده می میرد ..!
و *عدالت* بدست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع می شود ..!
و *جهل* در کله فرزندانمان که موفق به تقلب شده فرو می رود ..!
*سقوط آموزش = سقوط ملت*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۲۳
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم ( 4)
گرمای زود رس تابستان در بعد ازظهر خرداد47 امان همه را بریده بود. وقتی از در منزل راهی مدرسه شدم مطالب کتاب مانند فیلمی در ذهنم تکرار می شد. از کوچه ای گذشتم. از کنار
هر منزلی عطر متنوعی از غذا استشمام می شد. وارد مدرسه شدم. بچه ها یکی یکی در حالیکه غرق مطالعه بودند وارد مدرسه می شدند. بعضی ها سر ها را تراشیده تا سبک تر و راحت تر مطالعه کنند. هنوز یکی ، دو ساعت به امتحان ثلث سوم مانده بود.سمت راست حیاط مدرسه و در زیر میله های بسکتبال حسین و تورج و علیمددی در حال گفتگو و دوره کتاب بودند.
تعدادی از دانش آموزان از شدت گرما به زیر سایه سه درخت کاج بلند که در کنار آبخوری بود پناه برده بودند. هر از گاهی سرها را به زیر شیر های آب برده تا از شدت گرما بکاهند. کنار آبخوری و سمت راست حیاط و در زیر ایوانی که مشرف به آزمایشگاه شیمی و اتاق ورزش بود ،حسن و مسعود و کاتوزیان و دیگر دوستان نشسته بودند.تعدادی از بچه ها دست در گردن یکدیگر ، قدم زنان کتاب را دوره میکردند و بعضی با تکه ای نان ،خریده شده از نانوایی روبروی مدرسه از دوستان پذیرایی میکردند. عزتی و مسعودی و قاسم زاده و حصاری به دیوار مشرف به حیاط مدرسه بامشاد تکیه داده بودند و سوالات مهم را مرور می کردند. لحظه ای بعد امیر وارد حیاط شد. صورتش سرخ و مملو از سوال بود. مستقیم بطرف ما آمد ودر حالیکه با دو آرنج و حرکتی از بدن لباسش را مرتب می کرد کتابش را باز کرد و گفت :: اگر این سوال در امتحان نیامد؟!!!! .
در یک لحظه همه سر ها بطرف کتابش متمایل شد و روی یک سوال چند گزینه ای متمرکز گردید.
دقایقی بعد همه با بهت و حیرت به یکدیگر نگاه کردیم.
سکوتی سنگین حاکم شد. عزتی چند قدمی عقب رفت و با صدایی بلند توام با خنده و در حالیکه با دست بر پایش می کوبید
فریاد زد:: امیر جان ما که امروز امتحان اجتماعی نداریم!!!!!!!!.
امیر گیج ومبهوت به ما خیره شده بود . صدای خنده و قهقهه بچه ها
فضای مدرسه را دگرگون ساخت.
در یک لحظه کتاب تاریخ را از دست عزتی گرفت و به گوشه ای
پناه برد و در حالیکه انگشتانش را در گوشش فرو برده بود بشدت مشغول مطالعه شد.
صدای بریدن درختان کاج و فروریختن ساختمان مدرسه،خاطرات
پنجاه ساله من را فروریخت . و این آخرین باری بود که با شروع مهر ماه و دیدن مدرسه خاطرات دوران کودکی ام را مرور میکردم..............
ادامه دارد. صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۷
محمد علی رئیس دانا

 جمله ای در دانشگاه هاروارد نوشته شده است که می گوید:

درد تحصیل لحظه ای است و تمام می شود. اما بی توجهی به تحصیل دردی است که تا پایان عمر استمرار می یابد.


یعنی : "کسی‌‌ که تلخی تعلّم را ساعتی تحمل نکند، پستی جهل را تا آخر عمرش خواهد چشید"

این عبارتها را به فرزندانتان آموزش دهید. و پیامک های تمسخر آمیزی که باعث ایجاد تنفر نسبت به مدارس می شود را متبادل نکنید.

{ درج یکی از همین نوع پیامک ها ی تمسخر آمیز آنهم در سالروز تقدیر از مقام معلم توسط یکی از اعضا و اعتراض بنده و پشتیبانی عده ای دیگر از ایشان باعث شد بنده از گروه تلگرام دکتر نصیری خارج شوم }


تبریک آغاز سال تحصیلی به همه معلمان عزیز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
محمد علی رئیس دانا

شورای کتاب کودک

قهرمان کودکی هایم کسوت مردانه و پهلوانانه نداشت. قهرمانم زنی بود با قامتی بلند و استوار، چهره ای بی پیرایه و زیبا، نگاهی به غایت روشن و کلامی محکم و مهربان. اصلا قهرمانی اش در همین آمیختن قدرت و مهربانی بود وگرنه مهربان در اطرافم کم نبود. مدیر مدرسه مان بود. هربار که به پنجره دفتر سرک می کشیدیم و می دیدیمش، دلمان قرص می شد. حضورش امنیت بود و مدرسه فرهاد، امن ترین جای دنیا بعد از خانه. یادم هست کلاس چهارم دبستان که بودیم، چند روزی نبود. فهمیدیم مشکلی پیش آمده. تا اینکه یک روز در میانه زنگ تفریح، زنگ زدند و گفتند سر صف هایمان بایستیم. با تعجب و همهمه ایستادیم رو به ساختمان مدرسه. ناگهان در باز شد و توران خانم با گردنبندی طبی به گردن بیرون آمد. این لحظه را هرگز فراموش نمی کنم: برای چند لحظه حیاط غرق در سکوت شد و بعد... ناگهان غریو شادی و فریاد خودجوش همه مدرسه به آسمان رسید: سلاااااام! یادم نیست پشت میکروفون چه گفت. لابد سلام و دلتنگی برای بچه ها. ولی ما از خوشحالی چیزی نمی شنیدیم. توران خانم حالش خوب بود و باز در میان بچه هایش. چنین شادی دسته جمعی با آن همه خلوص را دیگر تجربه نکردم......... در جوانی دیگر قهرمان نداشتم. به دنبال قهرمان هم نبودم. این بار امیدواری و خوش بینی اش غافلگیرم می کرد. به قول خودش آنها از نسل آرمان گرایان بودند و ما از نسل واقع گرایان. وقتی گله هایم را از وضع موجود شنید، گفت باید امیدوار بود. باید ماند و این مملکت را ساخت. ماندم که بسازم....... دیرتر که «انسان» به بزرگترین معمای زندگی ام بدل شد، دوباره الگویم شد در اختیار و انتخاب در برابر جبر سرنوشت. زنی که تا پیش از چهل سالگی سوگ عزیزترین برادر، عشق زندگی اش، فرزندش، همسرش و مدرسه ای که با عشق ساخته بود را از سر گذرانده بود _ سوگ هایی که هرکدامش می تواند یک نفر را از پای درآورد _ همچنان تا پس از هشتاد سالگی در کار آموختن و آموزاندن بود. نمونه انسانی که در برابر جبر سرنوشت «انتخاب» می کند چه کند و کجا باشد و هربار قصه تازه ای داشت از آنچه در شورای کتاب کودک و فرهنگنامه کودکان و نوجوانان می گذرد. می گفت درد بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنید و تقریبا در هر دیدار این جمله را از او می شنیدم: «از نیروی عشق غافل نشو»، نشدم..... این جمله بارها راهگشایم بود. هربار که با فاجعه ای پدیدآمده به دست انسان روبرو شدم، یادم آمد که او با دیدن فجایع جنگ جهانی دوم در اروپا، در راه جست و جوی عشق به انسان افتاد و از انسان ناامید نشدم. بزرگ ترین درسش شاید، همین عشق و امیدواری به انسان بود و انتخاب در برابر هرآنچه سرنوشت جبرش می نامد.
توران خانم نازنین، اکنون هم میان ماندن و رفتن هرکدام را انتخاب کنی، به جان پذیرا هستم و روی حرف قهرمان کودکی و الگوی بزرگسالی ام حرف نمی زنم. تو در دل تک تک شاگردانت ماندگاری..... ولی کاش انتخابت ماندن باشد....
T
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۸
محمد علی رئیس دانا

به دلیل حضور کامل و 24 ساعته ی افراد در زندان هزینه ی نگهداری آنها زیاد است. صبحانه ، نهار ، شام ، میوه ، فراهم کردن محیطی گرم در زمستان و خنک در تابستان ، برطرف کردن نیازهای بهداشتی ، درمان ، پرکردن اوقات فراغت با برنامه های فرهنگی و ورزشی و مراقبت ویژه از زندانیان خطرناک و پرخطر ، مواظبت از عدم ورود مواد ممنوعه به زندان از جمله مسائلی است که هزینه ی زیادی را برعهده ی زندان و در نتیجه جامعه می گذارد. برای نگهداری هر زندانی مبلغ متفاوتی بیان شده است که از روزانه 130 تا 200 هزار تومان است. که ما عدد نزدیک به کمتر یعنی 150 هزار تومان را در نظر می گیریم.  طبق گفته های وزیر آموزش و پرورش برای تحصیل هر دانش آموز در سال یک میلیون و دویست هزار تومان هزینه می شود. ( هر چند سرانه ای که از این مبلغ در اختیار مدیر قرار می گیرد 2000 تومان است. یعنی یک قسمت از شش صد قسمت و مدیر باید با این پول نسبت به پرداخت قبض آب و برق و گاز و تلفن ، خرید وسایل ، تعمیر مدرسه ، خرید وسایل کمک آموزشی و امکانات ورزشی وهزینه های کالاهای مصرفی اقدامات لازم را مبذول فرماید. )  اگر همانگونه کم مسئولان زندانها می گویند هزینه نگهداری هر زندانی در روز 150 هزار تومان باشد سالانه می شود 54 میلیون و 750 هزار تومان. این رقم 45 برابر هزینه ی تحصیل یک دانش آموز است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۰
محمد علی رئیس دانا

مدیر مدرسه ای در کلکته هندوستان، این نامه را چند هفته قبل از شروع امتحانات برای والدین دانش آموزان فرستاده است:

والدین عزیز

امتحانات فرزندان شما به زودی آغاز می شود.

من می دانم شما چقدر اضطراب دارید که فرزندانتان بتوانند به خوبی از عهده امتحانات بر آیند.

اما لطفا در نظر داشته باشید که در بین این دانش آموزان یک هنرمند وجود دارد که نیازی به دانستن ریاضیات ندارد.

یک کارآفرین وجود دارد که نیازی به درک عمیق تاریخ یا ادبیات انگلیسی ندارد.

یک موزیسین وجود دارد که کسب نمرات بالا در شیمی برایش اهمیتی ندارد.

یک ورزشکار وجود دارد که آمادگی بدنی و فیزیکی برایش بیش از درس فیزیک اهمیت دارد.

اگر فرزندتان نمرات بالایی کسب کرد عالی است. در غیر این صورت، لطفا اعتماد به نفس و شخصیتش را از او نگیرید.

به آنها بگویید مشکلی نیست آن فقط یک امتحان بود و آنها برای انجام چیزهای بزرگتری در زندگی به دنیا آمده اند.
به آنها بگویید فارغ از هر نمره ای که کسب کنند شما آنها را دوست خواهید داشت و آنها را قضاوت نخواهید کرد.

لطفا این را انجام دهید تا ببینید چگونه فرزندانتان جهان را فتح خواهند کرد. یک امتحان یا نمره پایین نبایستی آرزوها، استعداد و اعتماد به نفس آنها را فدا کند.
و در پایان، لطفا فکر نکنید که دکترها و مهندسین تنها انسان های خوشحال و خوشبخت روی زمین هستند.

با احترام فراوان - مدیر مدرسه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۲۸
محمد علی رئیس دانا

 دو خاطره متفاوت دو مرد از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه

مرد اول می‌گفت:

چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!

مرد دوم می‌گفت:

دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم می‌شود می‌دهم و بعد از پایان درس پس می‌گیرم. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۴۵
محمد علی رئیس دانا

دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.

این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.

در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:

" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۲۰
محمد علی رئیس دانا
من وهمکلاسیهای عزیزم. (3)
با سوت بلندی، قطار در ایستگاه ری متوقف شد. چند دقیقه ای ایستاد. برای اولین بار لکوموتیو قطار را که از روبرو و از کنار ما می گذشت دیدم. جه ابهتی داشت! !. استوانه ای سیاهرنگ با چرخهایی بزرگ در پشت و چرخهایی کوچک در جلو که با اهرمی فلزی به یکدیگر متصل بودند. ای کاش زودتر به تهران می رسیدم. خیلی دیر شده بود. دوم مهر ماه بود و من هنوز ثبت نام نکرده بودم. مادرم در مشهد دچار بیماری سختی شد و مجبور شدیم تا بهبودی نسبی در آنجا بمانیم. دلم برای همکلاسی هایم، دانشیان ، چیت ساز ، احمدی و...... تنگ شده بود، حتماً الان در مدرسه بودند.
سوم مهر ماه ، صبح زود به همراه مدارک، راهی دبیرستان دکتر نصیری شده، وارد خیابان سینا شدم. باد سرد پاییزی ملایمی برگهای درختان زایشگاه ثریا را به رقص آورده بود.
از کنار مدرسه بامشاد گذشتم. دلتنگی ام بیشتر شد. جلوی دبیرستان دکتر نصیری رسیدم. در باز بود. مردی با قدی متوسط ، موهایی مجعد و پرپشت ، سبیلی استالینی در حالیکه تسبیح دانه درشتی را در دست می چرخاند ایستاده بود. در حیاط مدرسه هیچکس نبود. با چشمان سیاه و درشتش نگاهی به من انداخت: : چی میخوای ؟؟ . برای ثبت نام آمده ام. پوز خندی زد !!! . حالا ؟؟.بچه جان از دو ماه پیش اینجا صف بسته بودند. شب تا صبح خوابیدند تا ثبت نام کنند!
ا . طوری ایستاده بود که داخل شدن تقریباً غیر ممکن بود. ناگهان شخصی از آنطرف خیابان و از کنار نانوایی فریاد زد : " سنجد "،
مانند فنری جمع شده بطرفش پرتاب شد. بهترین فرصت بود. داخل شدم. عکس شاهنشاه تمام قد ، در بالای پله های ورودی ساختمان به چشم می خورد. از چند پله سنگی بالا رفتم.
وارد راهرو شدم. بسیار خلوت و ساکت بود، انگار مدرسه خالی بود. مقابل در ورودی، اتاق نسبتاً بزرگی با در باز بچشم می خورد.
با کنجکاوی نگاهی به داخل کردم. دور تا دور
اتاق را قفسه های شیشه ای با ماکت هایی از بدن انسان پوشانده بود. در گوشه ای از اتاق نیم تنه ای از بدن انسان با صورتی سرخ و شکمی پاره بچشم می خورد. مردی بلند قد با صورتی گرد ، سری تاس و سبیلی خطی بهمراه دو دانش آموز وارد اتاق شدند. بچه ها او را ، "عمو " صدا می کردند .با او بسیار خودمانی بودند. ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. مردی کوتاه قد با چهره ای مهربان ، صدایی گرفته و چشمانی زاغ پرسید : چرا بیرون کلاسی.؟؟ برای ثبت نام آمدم. :: پسرم کلاس ها پر شده و دفاتر بسته شده، شاید مدارس علامه یا دکتر خانعلی ثبت نام کنند.
روز بعد به آنها مراجعه کردم ، با همین وضع مواجه شدم.افسرده، گیج و خسته بر گشتم.
به نزدیکی مغازه پدرم رسیدم. چی شد ؟؟ ثبت نام کردی ؟ با بغض گفتم:: ثبت نام نمی کنند. همه جا پر شده. در این لحظه تیمسار شکوهی ، از دوستان قدیمی پدرم برای خرید وارد مغازه شد : : به به عباس آقا.
چطوری ؟ :کلاس چندی ؟ با بغض گفتم :
میرم هفتم. ولی ثبت نام نمی کنند. روی صورت گرد و گوشت آلودش ابروهای پر پشتش در هم رفت.: غلط می کنند .!!! کجا می خوای ثبت نام کنی؟ ؟::دکتر نصیری.
اینجا بایست تا بر گردم. پدرم بسیار خوشحال
شد. چند دقیقه بعد با لباس مجلل ارتشی،
با چند نشان لیاقت و یک حمایل بسیار زیبا
و پر ابهت وارد شد. راهی مدرسه شدیم.
وقتی به نزدیکی در رسیدیم مرد کوتاه قد
خم شد و وارد راهرو شدیم. درسمت راست راهرو، بطرف اتاق رئیس رفتیم. در زد. وارد شدیم. اتاقی بزرگ، با صندلی هایی در اطراف. در انتهای اتاق پشت میزی بزرگ، شخص بلند قامتی ، با کتی طوسی و کرواتی مشگی در حالیکه بطرف میز خم شده بود ، در حال نوشتن بود. صورتی جدی، ابروهایی پر پشت، خالی در گونه ی چپ و بالای لب و سیگاری در گوشه ی لب داشت. در گوشه ی میز یک دستگاه تلفن ، پرچمی از ایران با آرم شیروخورشید و تعدادی قلم ، یک خودنویس و یک خوش کن بچشم می خورد. بدون نگاه کردن با صدای قاطعی گفت:: بفرمایید. تیمسار شکوهی با لحنی اکو دار ::برای ثبت نام آمده آیم. رئیس::
جا نداریم. تیمسار با صدایی بلند تر:: منزلشان نزدیک اینجاست باید ثبت نام کنید. رئیس:: بروید منطقه بگویید ثبت نام نمی کنند. تیمسار با حالتی متعجب، چشمانی سرخ شده، نگاهی غضب آلود به او انداخت. دستی روی شانه ی من گذاشت و با عصبانیت از دفتر مدرسه خارج شدیم. در طول راه مرتب با خودش زمزمه میکرد:"باید یک گوشمالی به این آقا بدهم!!! آدمت میکنم !!!!. دو روز بعد با نامه ای از ارتشبد هاشمی نژاد ، ژنرال آجودان شاه، مهروموم شده وارد
مغازه شد. روی پاکت نوشته شده بود: از ستاد بزرگ ارتشداران به ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری.
فردای آنروز قرص و محکم راهی مدرسه شدم. نامه را روی میزش گذاشتم. در حال نوشتن بود.
عکس العملی نشان نداد لحظاتی بعد پاکت را برداشت و خواند. دستهایش بشدت می لرزید.صورتش سفید شده بود. سیگار را از گوشه ی لب برداشت و در جا سیگاری فروبرد.دستش رابه طرف زنگی دراز کرد وفشار داد.خیالم راحت شد.کار تمام بود.لحظه ای بعد مردی قوی هیکل، درشت اندام وارد شد.با تندی گفت::مگر نمیدانی ثبت نام نداریم؟؟.نامه را چند تکه کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.مرد تکه های کاغذ را جمع کرد در حالیکه بشدت سرخ شده بود کشان کشان من را به بیرون هدایت کرد. وقتی از مدرسه خارج شدم ،دیدن دانش آموزان نشسته در سر کلاس بشدت منقلبم کرد.دو روز بعد قرار شد با کمک یکی از اقوام به کاری مشغول شوم.با ناامیدی فکری به ذهنم رسید. کاغذی بر داشتم و روی آن نوشتم:: ریاست محترم دبیرستان دکتر نصیری ، این نامه از طرف هیچ مقام مهمی نوشته نشده است.یک هفته است که مرا ثبت نام نمی کنند،دیگر نمی توانم ادامه تحصیل دهم. با کمال احترام:: عباس صفدری.
نامه را روی میزش گذاشتم. مثل قبل در حال نوشتن بود. دقایقی بعد بی توجه به من نامه را بر داشت. دستهایش می لرزید. کاغذ را بیرون آورد، لحظاتی بعد دستش را بطرف زنگی دراز کرد. دو سه قدم عقب رفتم. دوباره همان مرد قوی هیکل وارد شد.:: ایشان را ثبت نام کنید، همین الآن بفرستید سر کلاس.
ناله مرد بلند شد: :آقای رئیس کلاس ها پر شده،دفاتر بسته شده، کجا ثبت نام کنم؟؟ لیست ها را فرستادیم اداره،.........::
می دانم . بدون شهریه ثبت نام کنید!!!!!.
قطرات اشگ از چشمانم جاری شد. روی
یک تکه کاغذ ،چسبیده به در بزرگ مدرسه و در زیر عکسی ، با خالی روی گونه ی سمت چپ و بالای لب ،نوشته شده بود::
انا لله و انا الیه را جعون:: ........ مردی فداکار
،مدیری لایق و دلسوز.........قوام الدین حبیبی.
......... از ساعت ........ تا ساعت.......
صفدری. ادامه دارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۵
محمد علی رئیس دانا

نامه محرمانه !

خاطره یکی از دبیران بازنشسته آموزش و پرورش ( این داستان واقعی است)
سال تحصیلی ۵۵-۵۴ دو سال بود به عنوان معلم استخدام شده بودم محل خدمتم یکی از روستاهای دور افتاده سنندج . حقوق خوبی میگرفتم بلافاصله پس از استخدام به صورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم در مسیرم از سنندج تا روستا و برعکس گاهی افرادی را که کنار جاده منتظر ماشین بودند سوار میکردم بعضی ها پولی میدادند. یک روز که به دبستان رسیدم مدیر سراسیمه و وحشتزده من را به جای خلوتی برد و یک نامه به من داد که رویش دوتا مهر محرمانه خورده بود !!!!! من و مدیر تعجب کردیم که این چه نامه ی محرمانه ای است ؟؟؟ من که کاری نکرده ام ؟؟؟ مدیر گفت نامه را بازکن ببینم !!! نامه را باز کردم متن نامه :
***********
جناب آقای … آموزگار دبستان روستای … شهر سنندج بنا بر گزارشات رسیده از اهالی روستا شما اقدام به مسافرکشی نموده و از اهالی پول دریافت می کنید !!!! اگر حقوق و مزایای دریافتی شما برای گذران زندگی کافی نیست باید به اطلاع وزارت فرهنگ برسانید جنابعالی با انجام مشاغلی ( مسافرکشی) که بر خلاف شان معلم و قشر فرهنگی اجتماع است شان و جایگاه فرهنگ و فرهنگیان را خدشه دار می نمایید !!! اگر پس از دریافت این نامه همچنان به شغل دوم ادامه دهید استعفای خود را بنویسید!!! امضای مدیرکل استان
نفس راحتی کشیدم و به مدیر قول دادم که هرگز از مسافرانی که در بین راه سوارمیکنم پولی نگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم:
بچه ها سخت در حال مطالعه بودند. بعضی ها جزوه وعده ای هم کتاب را می خواندند. بعضی از میز ها خالی ، اما در بعضی ازدحامی دور یک دانش آموز بود.در باز شد، استاد میکاییلی با صورتی مثلث گونه، موهایی بلند ولخت، با یک دست در جیب شلوار و دست دیگر در جیب کت وارد شد. التهاب کلاس بیشتر شد. در حالیکه مرتب به عقب و جلو حرکت می کرد گفت; بفرمایید سالن. صدای همهمه بیشتر شد.
سایه ای بلند قامت، لاغر اندام با صورتی کشیده، بینی دراز، کتی کوتاه و نسبتا تنگ، موهایی جوگندمی در چهارچوب در ظاهر شد.
نفس ها در سینه حبس شد. به چارچوب در تکیه داد و رفتن دانش آموزان را نظاره می کرد. از اولین و دومین راهروی طبقه سوم گذشتیم. درطول راه بچه ها یارگیری می کردند، بعضی در کنار خبازان و بعضی در کنار عزتی و........! وارد سالن مشرف به کاخ جوانان شدیم. مرد روی سکوی بلندی ایستاد، دست چپش درجیب شلوار، دست راستش به پهلو و نیم قوسی به جلو داشت.بچه ها صندلی ها را پر کردند. مبصر اسامی را خواند، کسی غایب نبود. آقای میکاییلی با چشمانی نافذ و براق چند قدمی به چپ و راست رفت. ورقه ها توزیع شد:آقایان خوانا و مرتب بنویسید وگر نه تصحیح نخواهد شد. بچه ها مشغول شدند. چند دقیقه بعد از او خبری نبود. چند دانش آموز جایشان را عوض کردند. لحظه ای بعد ورقه های خبازان و عزتی و......... ! ناپدید شد.ورقه ها بین بعضی از دانش آموزان دست به دست می شد. صدای پایی شنیده شد. سالن بحالت اول باز گشت. آقای میکاییلی ورقه ای از جیب بغل کتش بیرون آورد:آقایان توجه کنید، در سوال دوم بجای استون بنویسید ، تری کلرواستات و در سوال پنجم بجای 50 زی زی بنویسید 150 زی زی، مشغول شوید. آه از نهاد بچه ها بلند شد. باید ورقه ها به خبازان و عزتی برگردانده می شد تا پاسخ ها عوض شوند. چند دقیقه بعد دوباره از آقای میکاییلی خبری نبود. مجددا

ورقه های خبازان و عزتی آپ دیت شده بین بعضی از دانش آموزان ردوبدل شد. بار دیگر صدای پای متفاوتی شنیده شد. سکوت حاکم شد.مرد قد بلند نگاهی نافذ به جلسه انداخت: وقت تمام است، کسی از جایش تکان نخورد تا ورقه ها را جمع کنیم. روی دسته صندلی خبازان ورقه ای نبود، کار بسیار سخت شده بود. مسعود دسته صندلی را طوری پوشانده بود که انگار درحال دوره کردن است. اعتماد به نفس بالایی داشت. مرد قد بلند شروع کرد به جمع کردن ورقه ها.نفس ها در سینه حبس شد، لحظه به لحظه به خبازان نزدیک تر می شد.چند لحظه بعد آقای میکاییلی پشت تریبون رفت:بچه های عزیز از همکاری شما ورعایت همه مسائل بسیار متشکرم.، برای امتحان نهایی خوب بخوانیدا. با این سخنان کوتاه جلسه بهم ریخت .بچه ها بلند شده و ورقه ها تحویل آقای میکاییلی شد. ناگهان صدای پای دیگری شنیده شد. در اتاق باز شد. مدیر بود:: آقای صفدری ، توی بایگانی چه می کنید؟ بچه ها را بفرستم سالون امتحانات ؟ نگاهش روی پوشه زیر دست من متمرکز شد: :امتحان معرفی شیمی، -استاد میکاییلی - ششم ریاضی -سال ت حصیلی 49 -50. با تعجب نگاهی به من کرد و پوشه را ورق زد!!!! اینها که صحیح نشده اند؟ ؟ چطور هنوزمعدوم نشدند ؟ دستهایم را روی پوشه گذاشتم،، صورتم را برگرداندم، نمی خواستم این ورقه های غیرت و همت آلوده شوند. شروع کرد به خواندن اسامی:: فریدون فشندکی- بهروز حبیبی- صادق دانشمند- جواد مسعودی - احمد شاهی - ابراهیم آراسته فرد -سعید شمس زاده - خسرو قره خانیان -و............ ع ع عباس صفدری. از بایگانی خارج شدم. بعد از چند قدم برگشتم و نگاهی به بایگانی کردم، ، در باز بود ولی کسی آنجا نبود.!!!!!.

تقدیم به روح بلند آنهایی که با ما بودند واکنون در میان ما نیستند......... واین ادامه دارد.
صفدری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۴
محمد علی رئیس دانا

من وهمکلاسیهای عزیزم
هنوز چند دقیقه ای به زنگ تفریح مانده بود، استاد اسدی با قامتی بلند، لاغر اندام با کت وشلواری زیتونی و موهایی بلند وجو گندمی، جلوی دانش آموزان روی سکویی ایستاده بود. بعد از پنجاه دقیقه تدریس صورتش کاملاً برافروخته بود، آرام به کنار تریبون مجاور پنجره رفت، به آن تکیه داد و با صدای بلند
گفت:چند نفر معنی نهاد وگزاره را فهمیده اند،
تقریباً تمام کلاس دست بلند کردند .احساس
رضایت در چهره اش آشکار شد، صندلی را عقب کشید وپشت تریبون فلزی نقره ای نشست و گفت:برای هفته آینده انشایی با موضوع دلخواه بنویسید. پچ و پچ همه کلاس را فرا گرفت، لحظاتی گذشت ناگهان دانش آموزی لاغر اندام با صدایی بلند ایستاد و گفت; آقا ما بیایم انشای مان را بخوانیم!!! سکوت کلاس را فرا گرفت و آقای اسدی متعجب وار جواب مثبت داد،واو شروع کرد: فضای کلاس پر از همهمه وگفتگوست بعضی از بچه ها با دانش آموزان پشت سر خود صحبت می کنند، بعض ها هم فرصت را غنیمت شمرده تکالیف روز بعد را می نویسند، خنده بعضی ها هم فضای کلاس را شاد نموده است. یکی دونفر هم سر روی میز گذاشته و چرت می زنند. گاهی اوقات صحفه ی مجله ای بین بچه ها ردوبدل می شود. صدای دانه های درشت تسبیح معلم که آنها را یکی یکی رها می کند شنیده می شود، غرق در گذشته است، شاید کودکیش را و یا دانش آموزی را بیاد می آورد. گاهی شانه اش را از جیب بغل کتش بیرون آورده و موهایش را بسمت پشت شانه می کند. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفته بود، دانش آموزان منتظر عکس العمل آقای اسدی بودند:پسر اسمت چیه؟ آ آ آقا رضا قویفکر. صدای آفرین معلم و کف زدن بچه ها سکوت کلاس را در هم شکست.
برای یک لحظه صدای زنگ تفریح مرا بخود آورد.
در حالیکه دانش آموزان کلاس را ترک می کردند مرا با خاطرات شیرین آن دوران تنها گذاشتند! !!! و این ادامه دارد. صفدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
محمد علی رئیس دانا

با سلام خدمت همه دوستان و سروران گرامی . سالهاست که عده ای از فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری در منطقه جنوبی تهران منطقه ده آموزش و پرورش جمعی از دوستان و اکثر معلمین را یافته اند و سالانه حدود سه گردهمائی جهت تجدید دیدار و یادآوری خاطرات و گپ و گفتگو و قیل و قال و قرار و مدار باهم دارند . هسته اولیه این تجمع که اکنون به شناسائی بیش از 390 نفر انجامیده با ده نفر از دانش آموختگان سال 50 شروع شده ، امید است به همت شما به تمام فارغ التحصیلان دکتر نصیری دسترسی پیدا کنیم . با آرزوی موفقیت برای همه شما رئیس دانا
ناگفته نماند این دبیرستان دولتی در منطقه محروم شهر همه ساله در کلاس ششم طبیعی و ششم ریاضی در امتحانات نهائی سراسری کشور قبولی 100% در خردادماه داشت و رقابت تنگاتنگی با مدارس معروف تهران همچون دبیرستان البرز و دبیرستان هدف داشت و اکثریت دانش آموزان موفق به ورود به بهترین دانشگاه های مملکت می شدند کما اینکه اکنون در جمع ما وزیر - وکیل - فوق تخصصهای مختلف پزشکی - مقامات عالی رتبه نظامی و انتظامی - مهندسین موفق در رشته های مختلف - فرهیختگان فرهنگی - اهل ادب و هنر فراوانند  - این مهم با مدیریت باکفایت مرحوم قوام الدین حبیبی و کادر دلسوز و فرهیخته ای که گردآوری می کردند میسر می شد.
از افتخارات کادر دبیرستان همین بس که مقام فعلی وزارت آموزش و پرورش جناب دکتر فانی عزیز از فارغ التحصیلان همین دبیرستان هستند- و همچنین مقام وزارت در دوره های قبل جناب آقای حاجی نیز از همین جمع بوده اند .
خوشحال می شویم از طریق وب لاگ dr-nasiry.blog.ir کلیه فارغ التحصیلان این دبیرستان را گرد هم جمع کنیم
نوید اینرا به دوستان بدهم که محل دبیرستان بعد از 50 سال قدمت تخریب و مجدد در حال بازسازی است و قرار است یک مجتمع آموزشی وسیع و نمونه در سطح کشور در مکان قبلی با همان نام دکتر نصیری سرپا گردد - این پروژه عظیم قرار است با یاری جناب دکتر رئیسی مدیر کل نوسازی مدارس کشور - معاونت استان تهران جناب چهاربند ( و همراهی صمیمانه دکتر فانی ) و همیاری خیرین در اسرع وقت به نتیجه برسد -

بنا براین از فرصت استفاده کرده و دست تمامی خیرین مدرسه ساز را می بوسیم تا همت کرده و همراهی بخش سوم را تقبل نمایند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
محمد علی رئیس دانا

درود

پیرو جلسه گرد همائی روز معلم و صحبت های جناب دکتر سیاسی که زحمت نظارت فنی اجرای پروژه بازسازی مجدد دبیرستان دکتر نصیری را افتخارا پذیرفته اند

و بیانات جناب رضائی مدیریت فعلی منطقه ده { که خوشبختانه خود ایشان هم از فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری هستند و پیگیری مستمر و مفیدی در اجرای پروژه دکتر نصیری دارند } در مورد پیشرفت فیزیکی پروژه

از آنجا که جناب دکتر فانی وزیر آموزش و پرورش { ایشان هم از فارغ التحصیلان دبیرستان دکتر نصیری هستند } در شب فوق بنا بر سفر غیر مترقبه نتوانستند در جمع ما حضور داشته باشند

از ایشان وقتی درخواست شد و جنابان دکتر سیاسی و رضائی توضیحات لازم را بعرض چناب وزیر رساندند و از ایشان  تقاضا شد جهت تسریع انجام پروژه دکتر نصیری نهایت سعی و همراهی را بکنند

 در جلسه فوق سروران ارجمند جنابان حسن زاده - دکتر سیاسی - رضائی و تنی چند از فارغ التحصیلان { جنابان : پشنگپور - مهندس برزگر - فیض خانی و بنده رئیس دانا } به حضور جناب دکتر فانی رسیدیم

امیدست جلسه فوق و جلسات پیگیری بعدی مثمر ثمر واقع گردد و اجرای پروژه دکتر نصیری در کوتاه ترین زمان ممکنه به سر انجام برسد


همینجا مجددا یادآور می شویم که در جلسات قبلی جناب دکتر رئیسی مدیر کل نوسازی مدارس کشور مبلغ 7 میلیارد تومان از هزینه انجام پروژه را تقبل کردند و جناب چهار بند معاونت جناب وزیر هم مبلغ 7 میلیارد تومان دیگر از هزینه را از بودجه تهران پذیرفتند و قرار شد انجمن فارغ التحصیلان هم در یاری پروژه بصورت مستقیم و یافتن خیر مدرسه ساز بصورت غیر مستقیم در تامین 6 میلیارد تتمه هزینه انجام پروژه کوشا باشند

ما دست یاری به طرف همه شما دراز می کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۴
محمد علی رئیس دانا

چهارشنبه ١٥ اردیبهشت 95 ، مصادف با شب عید مبعث ، گردهمائى هفته معلم با حضور دکترفانى ، در کانون سلمان ( کاخ جوانان سابق شمال دبیرستان دکتر نصیرى ) برگزارخواهد شد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۶
محمد علی رئیس دانا